#بی_من_بمان_پارت_68

آرتانی که با رانده شدن از ترنم عشق حقیقی را بدست آورده بود و برای تشکر از ترنم به وطن برگشته بود و از بدو ورود تنها شاهد غم و اندوه تنها خواهرش بود ، حال در بیمارستان نشسته بود و منتظربود ترنم هر لحظه در رویارویی با مرگ شکست بخورد .

زهرا خانم (مادر ترنم ) دیگر حتی اشکی نداشت تا به پای تنها دخترش بریزد . تنها دختری که ماه ها بود او را از آغوش مادریش محروم کرده بود و شاید دیگر فرصتی نباشد تا دوباره او را در آغوش بگیرد .

پشیمان بود از آن همه بی مهری که در حق دخترش ارزانی داشته بود و او را برای همیشه رها کرده بود .

اکنون که دیگر دختر مهربانش در کنارش نبود ، میفهمید که باید او را میبخشید حتی اگر گناهکار بود ، ولی دیگر فرصتی برای افسوس نبود . ترنم تنها در بالین مرگ افتاده بود و خسته از تمام بی رحمی های این دنیا و آدم هایش با آغوش باز به پیشواز مرگ میرفت .

باباجی حتی روی دعا کردن به درگاه خدا را نداشت .

سالیان سال دَم از خدا و پیغمبر زده بود اما در زمان امتحان الهی همه چیز را فراموش کرده بود و به تنها نوه دختریش که پاکتر از گلهای خانه باغ بود تهمت زده بود . او را هرزه خطاب کرده بود و برای اینکه او را از سر خود باز کند او را به خانه پرهام فرستاده بود و حتی فکر نکرده بود دخترک دوست داشتنی خانواده چگونه باید از پس تمام آن عذاب هایی که در انتظارش بود بربیاید .

شب قبل خواب همسر مهربانش را که ترنم او را مامان گل صدا میکرد دیده بود . مامان گل از او رو برگردانده بود . به او شکایت کرده بود که از تنها نوه دختریش مواظبت نکرده . از او شکایت کرده بود که به ترنم مهربانش تهمت هرزگی و بی بند و باری زده بود و او را از خود رانده بود و دل کوچکش را رنجانده بود .

آریا و آرسام خود را مقصر میدانستند که پشت خواهرشان را خالی کرده بودند و او را بی یار و یاور ، تنها و در دستان پرهام رها کرده بودند .

اما هیچ کدام حالشان از پرهام کیا بدتر نبود .

او در حسرت داشتن عشق پاکش میسوخت ولی نمی توانست دَم بزند .

همه او را بیشتر ازخود مقصر میدانستند . هر چه باشد او شش ماه عذابش داده بود ولی دیگران فقط ترنم را از خود رانده بودند .

هر چند خودش هم پا به پای ترنم عذاب کشیده بود ولی این دلیلی بر بخشش نبود .

او با کار آخرش خط بطلان کشیده بود بر تمام بخشش های ترنم .

او با کار آخرش ترنم را هم از خود و هم از دیگران محروم کرده بود .

فرصت ها از دست رفته بودند و پرهام دیگر فرصتی برای جبران نداشت .

دیگر نمیتوانست آرزوی ترنم را برآورده کند و او را در لباس عروس ببیند .

شاید باید برای همیشه با عشقش خداحافظی میکرد .

شاید باید خیلی آرزوها را تا ابد در قلبش دفن میکرد . درست مانند ترنم .

پرهام

یک هفته گذشته و انگار همه خانواده به بیمارستان دخیل بستیم .

حال ترنم تغییری نکرده و هنوز هم با صورت رنگ پریده بین یه عالمه سیم و لوله آروم خوابیده .

شاید این هفته یکی از آرومم ترین هفته هایی بوده که تو این یکسال گذرونده ولی برای بقیه خانواده این هفته بدترین هفته عمرشون بوده .

romangram.com | @romangram_com