#بی_من_بمان_پارت_58

تحمل ندارم جلوم شرمنده باشن ولی من نتونم ازشون بگذرم . هیچی درست نمیشه تازه همه چی بدترم میشه .

الان همه دارن زندگیشونو میکنن . زندگیشونو خراب نکن .

ترنم برای تمام اعضای این خونه مُرده پس بزار یه مُرده هم باقی بمونه .

دوباره برگشته بودم به قفس طلایی خودم . دوباره برگشتم به اتاق تنهایی هام و اون پنجره غبار گرفته .

میدونستم آرتان به حرف هایی که بهش زدم توجه نمیکنه .

اون میخواست اون مقصر رو پیدا کنه و این کار رو میکرد ولی من ترجیح میدادم دور از اتفاقایی باشم که مطمئن بودم یک طوفان دیگه به پا میکنه .

تلفن های مشکوک پرهام بیشتر از قبل شده بود و من هر روز افسرده تر از دیروز میشدم .

دیگه برای نهار و شام خونه نمیومد . شب دیر وقت برمیگشت و به اتاقش میرفت .

وقتی این چیزا رو میدیدم بیشتر به این باور میرسیدم که دوران ترنم تموم شده .

من قرار بود برای همیشه حذف بشم ولی چه ناجوانمردانه .

شعار نمیدادم دیگه واقعا گناهکاری و بی گناهیم برام فرقی نداشت .

من یک زن بیست و دو ساله بدبخت بودم که دیگه وقتش بود قصه شو تموم کنه .

یه لبخند غمگین میاد رو لبم .

هیچ کس امسال تولدم رو تبریک نگفت .

روز تولدم بی کسیم بیشتر به چشم میومد .

دلم تنگ شده برای اون روزایی که بی دغدغه میخندیدم . بزرگترین غمم خراب شدن لباس و عروسکام بود .

کاش همیشه تو اون دوران گیر میکردم .

یکماه از ملاقات من و آرتان گذشته بود و من از حرف های پرهام از پشت تلفن فهمیده بودم امروز همه به عمارت باباجی احضار شدن .

ساعت ده بود و من مشغول کارهای همیشگیم بودم که صدای زنگ در اومد .

میدونستم پرهام امروز در رو قفل نکرده .

به سمت آیفون رفتم .

- بله ؟

romangram.com | @romangram_com