#بازیچه
#بازیچه_پارت_50
نگاه شیطون آقای خواننده روم نشست. چشم ابرویی بالا داد و گفت:
_عزیزم نظر تو چیه؟
میخواست با این کار وقت بخره تا خبرنگارا دک بشن. ولی این وسط چرا از من بدبخت سو استفاده می کرد.
اخمی به چهره نشاندم. و چشم غره ی توپی بهش رفتم.
لبانم مثل ماهی باز و بسته می شد. و صدایی تولید نمی کرد.
خانم فروشنده با شیرین زبانی گفت:
_آقا مهم نظر شماست...
بفرمایید اینم مشکیش
ماشالله خانمتون عین سفید برفین
مطمئنن این رنگ تضاد قشنگی با پوست شون ایجاد میکنه...
کاش بشه اون خانم فروشنده دو دقیقه زبان به دهان بگیره و اینطور جلب توجه نکنه...
اصلا کاش بشه خودم برم خرخرشو بگیرم و خفش کنم.
زنیکه ی بی حیا...
کم مانده جلوی این خواننده ی هیز در مورد اندامم نظر بده.
نیم ساعت بعد با باکس بزرگی که پر از اون لباس های خاکبرسری بود بیرون آمدیم.
خانم فروشنده تا تونسته بود. بهمون لباس انداخته بود.
برف همچنان با شدت می بارید.
تند تند قدم بر می داشتیم تا به ماشین برسیم.
فضای گرم ماشین و برف پاکنی که روی شیشه این طرف و آن طرف می شد.
همچون هیپنوتیز عمل می کرد و چشمانم را خمار کرده بود.
_گرم شدین؟
بینی ام را بالا کشیدم و با صدایی گرفته لب زدم:
_بله ممنون
سرم و به پنجره ی ماشین تکیه دادم. تاریکی کم کم بر آسمان چیره می شد.
سنگینی نگاه آقای خواننده را روی خودم حس کردم.
_دوساعتی گذشته حتما تا الان ماشین تون تعمیر شده
هر چه او دلش می خواست به حرف بگیرتم. به همان اندازه من دوست داشتم سکوت کند.
کوتاه آره ی زیر لب زمزمه کردم.
و چشمان مست خوابم را روی هم گذاشتم. چند لحظه سکوت آرامش بخشی بینمان شکل گرفت.
اما زیاد دوام نیاورد.
و دوباره صدای بم مرد کنارم سوهان روحم شد.
_مثل اینکه امروز حسابی خسته شدین؟
دستی به چشمان غرق خوابم کشیدم و تکیه از پنجره گرفتم.
romangram.com | @romangraam