#برایت_میمیرم_پارت_89
باز نگه دارم . کتابم رو گذاشتم کنار و روی حوله دراز کشیدم و خوابم برد .
تنها چیزی که بعدش فهمیدم این بود که یکی داره منو بلند میکنه . به معنای واقعی کلمه . و عجیب این بود که
نترسیدم . میدونستم که یه دیوانه تو ساحل قرار نیست من رو بدزده . چشم هام رو باز کردم و به صورت خشمگین و
محکم کسی که خیلی خوب میشناختمش نگاه کردم .
اما قبل از این که چشم هام رو باز کنم هم میدونستم که اون کیه . همون جاذبه ای که گفتم یا از بوی خوبی که میداد
شناختمش . قلبم دیوانه وار میزد .
داشت من رو به سمت کلبه میبرد . " ستوان بلادزورث "
بهم اخم کرد " خدای من ، فقط خفه شو ، باشه ؟ "
خوشم نمیاد یکی بهم بگه خفه شو . " چطور منو پیدا کردی ؟ "
میدونستم که مامان چیزی بهش نمیگه . به هر حال مادره دیگه و میفهمه که اگه ستوان نتونسته منو پیدا کنه ، این
دیگه مشکل خودشه . اگرم خودم میخواستم که بهش میگفتم کجا هستم .
" از کارت بانک استفاده کردی " . به کلبه رسیده بود که درش هم قفل نبود ، چون من روبه روی کلبه دراز کشیده
بودم . کج شد تا بتونه من رو به درون ببره . باد کولر باعث شد مومورم شه . " منظورت اینه که عین این مجرما ،
کارت من رو __ "
پاهارو ول کرد ولی بالاتنه ام رو تو چنگ خودش نگه داشت . منم برای حفظ تعادلم بلوزش رو چسبیدم . بلافاصله
romangram.com | @romangram_com