#برایت_میمیرم_پارت_66

" میخواستم . زمان گذشته . نه زمان حال . شانست رو قبلا داشتی "

" هنوز هم دارم . ما فقط به هم یه کم فرصت دادیم ؟ "

فکم افتاد پایین " تو به دو سال میگی یه کم فرصت ؟ پسر بزرگ ، یه خبر برات دارم ، اخر قرار سوممون فرصت تو

تموم شده بود "

اسانسور وایستاد و درش باز شد _ 0 طبقه بیشتر نبود _ و وایات دوباره دستش رو رو کمرم گذاشت ، و به سمت

پارکینگ رفتیم . خدا رو شکر بارون قطع شده بود ، با این حال هنوزم از درخت ها اب میچکید . کراون ویک )

خدایی من اصلا با ماشینا اشنا نیستم ، برا همین نمیدونم چه ماشینیه ( سفید رنگش ، 4 تا جایگاه پایین تر پارک شده

بود و یه علامت اونجا بود که میگفت " ستوان بلادزورث " . دور و بر پارکینگ حفاظ وجود داشت ، برا همین هیچ

خبرنگاری اون جا نبود . حالا نه اینکه خبر نگارهای شهرمون زیاد باشن . شهر ما یه خبرنامه ی روزانه داشت و یکی

هم هفتگی ، همچنین 4 تا ایستگاه رادیو ، و یه دونه شبکه ی تلویزیونی . حتی اگه شبکه ی تلویزیونی هم خبرنگار

میفرستاد _ که این کارو نمیکرد _ دیگه تهش 1 نفر بیشتر نبودن .

فقط برا اینکه اذیتش کنم ، دستم رو به سمت دستگیره ی عقب ماشین بردم . وایات عصبانی شد و همونطور که من

رو کشید و در جلو رو باز میکرد ، گفت " اعصاب ادمو خورد میکنی ، میدونی ؟ "

" در چه مورد ؟ " نشستم و کمربندم رو بستم .
" نمیدونی کی باید دست از فشار اوردن برداری " در رو محکم بست و رفت پشت فرمون بشینه . ماشین رو روشن

کرد و ، بعد برگشت سمت من و یکی از بازوهاش رو پشت صندلی قرار داد . " الان دیگه تو اسانسور نیستیم که

romangram.com | @romangram_com