#برایت_میمیرم_پارت_65

. به جلو خم شد و در رو باز کرد ، و وقتی از در رد شدم ، به نظر یه هزار جفت چشم به سمت ما برگشت . پلیس

های راه ، کاراگاه هایی با لباس های شخصی ، یه چند تا از ادمایی که دستگیر کرده بودنشون _ دپارتمانشون حتی تو

این موقع شب هم شلوغ و پر فعالیت بود . اگه یه کم توجه میکردم ، میتونستم صداهایی که از بیرون می اومد رو از

در بسته ی دفتر وایات بشنوم ، اما حواسم جمع جنگ با وایات بود .

حالت های متفاوتی رو میشد توشون دید : کنجکاوی ، تفریح ، فکر های شهوانی . و توجه کردم که تنها حالتی که

توشون دیده نمیشد ، تعجب بود .

دیدم که کاراگاه مکلنس ، سرش رو انداخت پایین تا خنده اش رو پنهان کنه .

خب ، چه انتظاری داشتم ؟ نه تنها اونا شاهد کشمکش ما در ملاء عام بودن _ اون موقعی که میخواست به زور منو

سوار ماشینش کنه _ و حالا فهمیدم که احتمالا وایات یه چیزی بهشون گفته که اونا فکر میکنن ما با هم رابطه ی

شخصی داریم . مارمولک سعی داشت به اعتراض های من خاتمه بده ، و تازه مهمتر اینکه مطمئن شده بود کسی تو

بحث ما دخالت نمیکنه .

وقتی سوار اسانسور شدیم بهش گفتم " الان فکر میکنی خیلی باهوشی "

همونطور که داشت دکمه ی اسانسور رو فشار میداد ، اروم گفت " مطمئنا باهوش نیستم ، وگرنه ازت دور میموندم "

" پس چرا ای کیوت رو نمیبری بالاتر و نمیری سراغ کسی که تورو بخواد ؟ "

" اوه ، خوبم منو میخوای . خوشت نمیاد که این طوره . اما منو میخوای "


romangram.com | @romangram_com