#برایت_میمیرم_پارت_47


وایمستاد ، این قدر دیگه خاطرات بحرانی به ذهنم خطور نمیکرد . این که بدنش چه بویی میداد ، یا طعم لب هاش یا

_ بس کن . اصلا اون سمت نرو .

یه کم با تاکید گفت " بلر " . یه لحظه تکون خوردم و دوباره متمرکز شدم . امیدوار بودم نفهمیده باشه که ذهنم به

کجاها رفته بود . " چیه ؟ "

" پرسیدم تونستی خوب قیافه ی مرده رو ببینی یا نه "

" نه . من قبلا همه ی این ها رو به کاراگاه مکلنس گفتم "

دوباره تکرار کردم . تا کی میخواست سوال هایی رو بپرسه که قبلا جوابش رو داده بودم . " تاریک بود ، و بارون

میومد . میتونستم بگم که یه مرده ولی فقط همین . ماشینش تیره رنگ و 4 دره بود ، ولی نمیتونم مدلش رو بگم .

متاسفم ، ولی اگه همین الان وارد دفترم بشه ، نمیتونم شناساییش کنم "

برا یه دقیقه به من نگاه کرد ، بعد بلند شد و گفت " باهات در تماس خواهم بود "

با بهت و سردرگمی پرسیدم " چرا ؟ " . اون یه ستوان بود . این کاراگاه ها بودن که بررسی ها رو انجام میدادن ، و

اون فقط رو کارهاشون نظارت میکرد و تصمیم میگرفت .
دوباره در حالی که وایستاده بود و به من نگاه میکرد ، لب هاش رو به هم فشار داد . تابلو بود که امشب بد عصبانیش

کردم ، که باعث میشد بیشتر صفا کنم .

بالاخره با خشم گفت " فقط از شهر خارج نشو "


romangram.com | @romangram_com