#برایت_میمیرم_پارت_24
زنگ گوشم شروع به از بین رفتن کرد . شنیدم که در جلویی باز شد و صدای پاهایی رو شنیدم .
یکی پرسید " حالش خوبه ؟ "
دوباره دستم رو تکون داد و به زور گفتم " فقط یه دقیقه بهم وقت بدین " ولی سرم هنوز به سمت پایین بود . 01
ثانیه ی دیگه هم باز نفس های عمیق کشیدم و بعد با احتیاط بلند شدم . دوتا مرد بودن که تازه وارد شده بودن .
لباسای خیابان تنشون بود و هر دوشون داشتن دستکش هاشون رو در میاوردن . به خاطر بارون لباسشون خیس
شده بود ، و جای کفش هاس خیسشون زمین رو کثیف کرده بود . به طور انی نگاهم افتاد به روی خیسی براق و
قرمز رنگی که بر روی یکی از دستکش ها بود ، و یهو اتاق دور سرم چرخید . سریعا سرم رو به سمت پایین خم
کردم .
اوکی ، معمولا انقدر حساس نیستم ، اما از وقت ناهار تا الان هیچی نخورده بودم و الانم مطمئنا ساعت از 01 شب
گذشته بود ، برا همین قند خونم افتاده بود پایین .
یکی از مردا پرسید " به گروه پزشکی نیاز دارین ؟ "
سرم رو تکون دادم " خوب میشم ، اما واقعا ممنونتون میشم اگه یکیتون لطف کنه و از تو یخچال اتاق استراحت ، یه
نوشیدنی برام بیاره " به سمت اتاق اشاره کردم " اون جا است ، بعد از دفتر من . یه نوشیدنی یا چای اون جا هست "
افسر ویسکوسای به سمت جهتی که نشون داده بودم حرکت کرد ، اما یکی از اون دوتا مرد گفت " صبر کن . میخوام
اون ورودی رو چک کنم "
برا همین اون مرده خودش رفت و افسر سرجاش باقی موند . اون یکی مردی که تازه اومده بود ، کنارم نشست . از
romangram.com | @romangram_com