#برایت_میمیرم_پارت_136
اونم همین حالا "
به دکتر مکداف گفتم " خودتو اماده کن . فکر نکنم سینتیا بتونه جلوی مامانم رو بگیره . نه جیغ میکشه ، نه غش
میکنه ، یا هیچ کار دیگه ای . فقط میخواد با چشم خودش ببینه که من زنده ام . مامانه دیگه "
خندید . چشم های ابیش میدرخشید . به نظر از اون ادمای اسان و بی قید بود .
" این کارشون بامزه است ، مگه نه ؟ "
مامان دوباره گفت " بلر " داشت کل اورژانس رو میزاشت رو سرش تا فرزند زخمی شده اش ، که بنده باشم ، رو
ببینه .
صدام رو بردم بالا " من خوبم مامان . فقط دارم بخیه میخورم . یه چند دقیقه دیگه تمومه "
این حرفم مطمئنش کرد ؟ معلومه نه . وقتی 04 سالم بود هم مطمئنش کرده بودم که شکستگی ترقوه ام فقط یه
کبوری خیلی بده . یکی از این ایده های مسخره هم داشتم که یه بانداژ ببندم دور شونه ام و بازم برم برای تمرین .
حالا اصلا نمیتونستم بازوم رو تکون بدم ها . یکی از اون فکر های بیخودم بود .
الان تو تشخیص دادن زخم هام خیلی بهتر شده ام ، اما مامان هیچ وقت فراموش نمیکنه و الان میخواست با چشم
های خودش ببینه و مطمئن شه . برای همین ، وقتی پرده کشیده شد _ ممنون از حفظ حریم شخصیم ، مامان _ و کل
خانواده ام اونجا وایستاده بودن ، اصلا تعجب نکردم . مامان ، بابا ، سیانا ، و حتی جنی . و همینطور از دیدن وایات که
با اونا بود هم تعجب نکردم . هنوزم عصبانی و بدعنق به نظر میومد .
romangram.com | @romangram_com