#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_50


الن چون بانوان بزرگ تربیت شدهب ود و یاد گرفته بود چگونه بار این همه مسوولیت را به دوش بکشد و در عین حال جذابیت خو را حفظ کند ، و اعتقاد داشت سه دختر او نیز باید بانوان بزرگی بشوند. درمورد دو دختر کوچکترش موف شده بود ، زیرا سوالن برای اینکه محبوب باشد به حرفهای مادرش گوش می داد و کارین دختری خجالتی و سر به زیر بود و او نیز دستورات ماد ررا تمام و کمال انجام می داد. اما اسکارلت ، دختر جرالد ، راه رسیدن به شان و مقام بانوان محترم وشایسته را به سختی پیدا می کرد.

مامی همیشه با خشم می گفت که همبازی های او خواهران تربیت شده خودش ، یا دختران سنگین و رنگین ویکلز نیستند ، بلکه دائما با بچه های سیاه یا پسرهای همسایه بازی میکند و ازدرخت ها بالا می رود و سنگ پرتاب می کند. مامی از اینکه دختر الن این طور از آب در آمده بود عصبانی بود و او را «خانم کوچولوی بی ادب» صدا می کرد. ولی الن این مسئله را با صبر و حوصله و دقت زیر نظر داشت . می دانست که هر دختری وقتی بزرگ شد و به همبازی های دوران کودکی خود علاقه مند می شود و اولین وظیفه یک دختر ازدواج است. پیش خود فکر می کرد که اسکارلت هوز بچه است هنوز وقت هست تا رموز آراستگی و تفاخر زنانه را به او بیاموزد. برای رسیدن به این هدف ، الن و مامی نیروهای خود را روی هم ریختند و همچنان که اسکارلت رشد می کرد شاگرد مناسبی می شد و حتی چیزهای زیادتری هم یاد می گرفت. علی رغم استخدام معلمین سر خانه و دوسال در س خواندن در «آکادمی دختران فایل ویت» اطلاعات و معلوماتش سطحی بود ولی هیچ دختری دران ناحیه به زیبایی او نمی رقصید. خوب می دانست چگونه بخندد تا چاه زنخدانش عمیق تر به نظر آید یا چه طور رابه برود و خرامان دامنش را چرخ بدهد تا هوش از سر هر ببینده به در شود. می دانست چه طور به مردی نگاه کند و لحظه ای بعد نگاهش را بدزدد و ان چنان خود را شرمگین نشان دهد که مرد بیچاره در لحظه ، شیفته و واله شود. بالاتراز همه اینکه آموخته بود چگونه هوشمندی و گاه شیطنت های خود را از مردان پنهان کند و خود را ساده و مصعوم نشان دهد.

الن با صدایی گرم و روشی دلپذیر و مامی با سخت گیری های تهدید آمیز صفات و کیفیت های ذاتی او را آراسته و پیراسته می کردند و می خواستند از اویک همسر خواستنی و ایده ال بسازند.

الن به دخترش می گفت:« تو باید و قار خودتو حفظ کنی عزیزم. باید متانت داشته باشی. وقتی آقایون حرف میزنند نباید تو حرفشون بدوی. حتی اگه فکر می کنی بهتر از اونا به موضوع واردی. آقایون از دخترای پررو خوششون نمیاد.»

مامی هم با قیافه ای حق به جانب و کمی گرفته میگفت:« دخترای جوون همیشه عادت دارن اخم کنن ، چونشونو بدن جلو و بگن من شوور می کنم ، من شوور نمی کنم. اصلا ، یه دختر جوون باید چشمشو بندازه پایین و بگه بله ، آقا ، هر چی ما می فرمایین درسته.»

آندو با هم انچه را که یک خانم متشخص و متین و فاخر باید بداند به او می آموختند ، اما اسکارلت فقط به ظاهر توجه داشت . ان فضایل درونی را که وجوه زیبا و ظریف از آنها به بیرون سرایت می کرد مورد توجه اونبود. نه یاد می گرفت و نه اصلا آنها را می دید. انگیزه ای هم برای یاد رگرفتن آنها حس نمی کرد. به نظر او فقط آراستگی ظاهر کافی بود . با همین ظاهر اراسته بود که نزد جوانان محبوب شده بود و این همان چیزی بود که می خواست.

جرالد به خود می بالید که دخترش در آن پنج منطقه شمال جورجیا ؛ به زیبایی شهرت دارد و این تقریبا حقیقت داشت زیرا جوانان همسایه همگی به او پیشنهاد ازدواج داده بودند و خیلی ها هم از نقاط دورتری چون آتلانتا و ساوانا برای خواستگاری می آمدند.

در شانزده سالکی به لطف مامی والن ، دختری شیرین و دلربا ولی سبکسر و خودخواه بار آمده بود. تند خویی و زود رنجی را از پدر ایرلندی اش به ارث برده بود و فقط لایه ای سطحی و نازک از شکیبایی و ایثار مادرش دراومشاهده می شد. الن هرگز نمی فهمید که این لایه تاچه حد سطحی است زیرا اسکارلت همیشه بهترین چهره خود را به مادرش نشان می داد. باطن خود را پنهان می کرد جلو ی خشم خود را می گرفت و شیرینی خود را به نمایش می گذاشت و این ها را همه در حضورمادر انجام می داد ، اگر غیر از این رفتار میکرد مادرش با نگاهی ملامت بار چنان او را شرمگین می کرد که چاره ای جزگریه برایش نمی ماند.

ولی مامی گول نمی خورد ، تمام رفتار و افکار او را می دانست و پیوسته هوشیار و گوش به زنگ ، منتظر فرصتی هایی بود که این لایه سطحی را بشکند. چشم های مامی تیزتر از الن بود ، اسکارلت هرگز به یاد نداشت که موفق شده باشد مامی را برای زمانی دراز گول زده باشد.

البته این طور هم نبود که این دو مادر فداکار برای شهامت ، نشاط و جاذبه های اسکارلت اظهار تاسف کنند. این ها صفات ویژه ای بودند که زنان جنوبی به داشتن آنها به خود می بالیدند. این طبیعت تندرو و لجوج او بود که انها را نگران می کرد. ان دوگاهی فکر می کردند که قادر نخواهند بود کیفیت های آزار دهنده ای راکه در شخصیت او سراغ داشتند ازبین ببرند ، ترسشان از این بود که این صفات نامساعد نگذارند در زندگی روی سعادت ببیند و شوهر مناسبی پیدا کند. ولی اسکارلت قصد داشت ازدواج کند – با اشلی – و مصمم بود خود را با وقار ، محجوب و قابل انعطاف نشان دهد ، اگر این ها موجب جلب مردان می شد حتما اجرا می کرد. اما مردها چرا باید به این چیزها توجه کنند ، نمی دانست. فقط می دانست که این روش بسیار موثر و کارگر است. هیچ وقت به قدر کافی شوق نداشت که به دنبال دلیل آن بگردد زیرا هیچ اطلاعی درباره فعالیت های ذهن بشر و اتفاقاتی که درآن می افتاد نداشت.درباره خودش نیز چنین بود. افکار و ذهنیات خود را نمی شناخت. می دانست که اگر چنین و چنان کند وچنین و چنان بگوید ، مردان نیز تسلیم می شوند و مطیع و منقاد ، چنین و چنان می کنند. درست مثل یک فرمول ریاضی بود وزیاد هم سخت به نظر نمی آمد. زیرا ریاضی از آن درسهایی بود که اسکارلت در دوران مدرسه از آن خوشش می امد.

اگر دوباره تفکر و ذهن مردان کم می دانست ، درباره شیوه های تفکر زنان اصلا هیج نمی دانست یا کمتر می دانست ، زیرا زنان اصلاتوجه او را جلب نمیکردند ، از انها خوشش نمی امد. در میان دختران هرگز دوستی نداشت و اصولا فقدان چنین رابطه ای را حس نمی کرد. در نظر او ، زنان-از جمله دو خواهرش – دشمنان طبیعی او بودند که همان ساز او را می زدند-مرد.

romangram.com | @romangraam