#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_177


" پس تو همیشه دستمزدتو می گیری نه؟ حالا چه انتظاری از من داری؟"

" فعلا باشه برای بعد"

" خوب اگه فکر می کنی در مقابل این کلاه حاضر می شم با تو ازدواج کنم باید بگم نه ازدواج نمی کنم" تکان عشوه گرانه ای به سرش داد حرکتی بود که در عین دلبری ظرافت خاصی داشت پر کلاه به نوسان درآمد.

رت می خندید، دندانهای سفیدش زیر سبیل ظریفش می درخشید.

" خانم به خودتان دلخوشی می دهید هرگز نمی خوام با شما یا هر زن دیگری ازدواج کنم. من مردی نیستم که اهل ازدواج باشد"

اسکارلت فریاد زد:" واقعا!" کمی خود را عقب کشید حالا دیگر تصمیم گرفته بود اورا به سوی خود جذب کند و وادار به واکنش نماید رت باید از این آزادی کمی استفاده کند. گفت:" من حتی نمی خوام برای این لطف از تو تشکر کنم"

" پس چرا دهنتو به این طرز مسخره جلو آوردی؟"

اسکارلت از گوشه چشم نگاهی گذرا در آینه به خودش انداخت و دید لبانش را به حال مضحکی جلو آورده است:" اوه!" فریادی کشید و از خشم پایش را بر زمین کوبید:" تو وحشتناکترین مردی هستی که تاحالا دیده ام و اگه دیگر تورا نبینم اصلا ناراحت نمی شم"

" اگه واقعا اینطور فکر می کنی پس بهتره کلاه رو زیر پات له کنی اون وقت من می فهمم که تو واقعا راست می گی بیا اسکارلت، بیا این کلاهو زیر پات له کن و به من نشون بده که راجع به من و هدیه من چطور فکر می کنی"

" حق نداری به این کلاه دست بزنی" کلاه را به دست گرفت و عقب رفت. رت با لبخند آرامی دنبالش رفت و دستهای اورا در دست گرفت.

" اوه اسکارلت بچگی نکن. با این کارات دلمو می شکنی باشه هرجور که بخوای" و کمی خم شد و سیبیلش گونه های اورا نوازش می داد:" حالا فکر نمی کنی که برای رعایت ادب باید به من سیلی بزنی؟"

romangram.com | @romangraam