#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_141
وقتی این جنگ ویرانگر به پایان رسد
دعا کن که دوباره باهم دیدار کنیم!"
" البته می دانی که « لباس آبی رنگ » بود وما آنرا به خاکستری تبدیل کردیم... چه خوب والس می رقصی سروان باتلر. معمولا آدمهای بزرگ والس بلد نیستن، خوب نمی رقصن فکر می کنم سالها طول بکشه تا دوباره برقصم"
" چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه می خوامرقص بعدی را هم از تو دعوت کنم... و رقص بعدی و بعدی"
" اوه نه نمی تونم! نباید اینکارو بکنی! آبروی من دیگه به کلی میره"
" حالا هم تقریبا رفته. یک رقص دیگر یعنی اینقدر اهمیت داره؟ بعد از پنج شش دور دیگه شاید فرصت دادم تا مردهای دیگه هم با تو برقصن. ولی رقص آخری مال منه"
" آه خیلی خوب. میدونم که دیوونگی می کنم ولی اهمیت نمیدم. حتی یه ذره هم اهمیت نمی دم که مردم چی می گن. ازنشستن تو خونه خسته شدم دوست دارم برقصم و برقصم ..."
" ودیگه سیاه نمی پوشی؟ من از این کرپ عزا خیلی بدم میاد"
" آه نمی تونم لباس عزا رو در بیارم... سروان باتلر نباید منو محکم فشار بدی اگه اینکارو بکنی دیوونه می شم"
" وقتی دیوونه میشی خوشگل تر می شی دوباره تورو فشار می دم... بیا... ببینم واقعا دیوونه میشی. نمی دونی اون روز توی دوازده بلوط که عصبانی بودی و گلدون هارو پرت می کردی چقدر ماه شده بودی"
" اوه خواهش می کنم... هنوز فراموش نکردی؟"
romangram.com | @romangraam