#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_113
اسکارلت خود را روی تخت انداخته بود و با صدای بلند زار می زد زار می زد برای جوانی از دست رفته و آن شادمانی هایی که اینک اورا ترک گفته بودند زار می زد چون کودک نازپرورده ای که هرچه می خواست با گریه به دست می آورد و اکنون می دید که گریه هم درمان درد او نیست. سرش را در بالش فرو برده بود و پاهایش را روی تشک می کوبید و زار می زد و اشک می ریخت.
باناله می گفت:" من هم باید مرده باشم" شدت پریشانی او بقدری بود که عمه پیتی گریه خود رافراموش کرده بود و ملانی کنارش قرار گرفته بود و سعی داشت اورا آرام کند.
" عزیزم گریه نکن! سعی کن به یاد بیاری که چارلی چقدر تورو دوست داشت این آرومت می کنه. را جع به بچه خوشگلت فکر کن"
از اینکه می دید کسی از راز دل او باخبر نیست و احوالش را نمی فهمد دردی جانکاه تمام اندامش را دربرگرفته بود. اندوه، غم و شکست چنان اورا در گوشه ای گیر انداخته بود که برای مدتی تاب صحبت کردن نداشت شاید بخت با او یار بود وگرنه اگر می توانست سخن بگوید آنوقت رازش فاش می شد و تمام آن حقایق وحشتبار برملا می شد اگر می توانست سخن بگوید چون جرالد فریاد میکشید و کلمات ناانتظار برزبان می آورد. ملانی شانه هایش را می مالید و پیتی پات آهسته پیش رفت و پرده پنجره را کشید.
اسکارلت صورت باد کرده و قرمز خود را از بالش برداشت و فریاد زد:
" این کار رو نکن. من هنوز نمردم که شماها پرده هارو می کشین اگرچه ممکنه همین روزها بمیرم. اوه برین بیرون و منو تنها بذارین"
دوباره سرش را توی بالش فرو کرد. آن دو هم پس از نجوایی که با هم کردند از کنارش دور شدند و از اتاق بیرون رفتند. هنگامی که از پله ها پایین می رفتند اسکارلت صدای ملانی را شنید که می گفت:" عمه پیتی ازت خواهش می کنم دیگه با اسکارلت راجع به چارلز حرف نزن می دونی که چقدر اذیت می شه. دختر بیچاره وقتی اونجوری نگاه می کنه می فهمم که داره سعی می کنه جلوی گریه شو بگیره. ما نباید دیگه به زخمش نمک بپاشیم"
با خشمی فراوان اسکارلت چند بار پایش را روی تخت کوبید دنبال کلمات بدی می گشت که نثار آنها کند.
بالاخره با فریاد گفت:" خدای بزرگ!" ناگهان احساسی به او دست. سوالی به ذهنش رسید. مگر ملانی هجده سال بیشتر دارد؟ چطور می تواند با این سن کم ، بدون تفریح برای برادرش لباس کرپ ( Crepe) { پاورقی: پارچه ای ابریشمی شبیه اطلس- م.} سیاه بپوشد و دائما در خانه بماند. ملانی احتمالا نمی دانست یا می دانست و اهمیت نمی داد که زندگی با مهمیزهای پر صدا چهار نعل می تاخت و همه را عقب می گذاشت زندگی هرگز به انتظار کسی نمی نشست.
مشتی به بالش زد و با خود فکر کرد:" ولی او مثل پوب خشک است و هرگز مثل من معاشرتی نبوده بنابراین مثل من هم دلتنگی نمی کند. و ... و به علاوه اشلی را دارد و من... هیچ کس را ندارم!" اندوهی عمیق دوباره به جانش افتاد و از نو گریستن را آغاز کرد.
با دلی شکسته تا بعد از ظهر در اتاقش ماند.دیگر موقع مراجعت مردم از جنگل بود. با همان سرو صدا و داد و بیداد و گاری های پر از شاخه های سرو شمشماد. ولی اینبار این شور و نشاط اورا سر کیف نیاورد. همه خوشحال بودند ولی خسته به نظر می رسیدند باز هم برایش دست تکان دادند و او با دلتنگی پاسخ داد. زندگی حادثه ای بدون امید بود و اصلا ارزش ادامه نداشت.
romangram.com | @romangraam