#آوا
#آوا_پارت_59
: خوب گاهی لازم که ریاست و یادش بیاری
مهتاب : واقعاً یک لحظه احساس کردم مامانمی
: جدی
مهتاب : اره آنچنان متقاعد کننده حرف زدی که مامانت و آزیتا کم آوردن
: همین دیگه من آوا ترابی هستم ، نوه ترابی
مهتاب خندید : واقعاً آوا کسی تو تور تو بیافته دیگه نمی تونه در بیاد
: بلند شو دیوونه این چه حرفیه
مهتاب : نمی فهمی من تو دام تو افتادم می فهمم
: آخه دیر گفتی الآن صبحانه خوردم و گرنه تو رو می خوردم
---
امروز کنکور دانشگاه آزاد بود ، خوشبختانه اینبار راضی تر بودم . مهتاب اومد خونه ما چون من خونه تنها بودم همه رفته بودند شمال من چون کنکور داشتم نرفتم
مهتاب : وای سه طبقه خونه در دست های من و تو
: بیا بریم بالا هیچ جا باحال تر از اونجا نیست
مهتاب : دلم می خواهد امشب برم بیرون
: بیا برو تازگی ها خیلی ول می گردی ها ، مامانت باهات قهر کرده تو هم ولگرد شدی
مهتاب خندید : وای چقدر خوبه آدم آقا بالاسر نداره
گوشی رو برداشتم و به مامان زنگ زدم : سلام مامان
مامان : سلام عزیزم چطور بود
: بهتر دادم مامان اینبار اونقدر استرس نداشتم
مامان : خوب خدا رو شکر ، مراقب خودتون باشید آوا هر جا خواستی بری به من میگی ها فهمیدی
: بله مامانی
romangram.com | @romangraam