#اسیر_پارت_1


به نام او





به دنبال محبت بودی ای یار





دلت با بی وفایی شد گرفتار





تو رو من هر چی آزردم





به روزت هر چی آوردم





تو باز عاشق تر از پیشی





داری عاشق ترم می شی





با صدای زنگ گوشیم چشمامو بازکردم ولی دوباره بستمشون. با کابوسی که دیشب دیدم معلومه. به دستشویی رفتم. همین که خودمو تو آیینه دیدم وحشت کردم. چشمام به شدت پف کرده بود و شدیدا قرمز شده بود. با آب سرد دست و رومو شستم. از التهاب چشمام کم شد. رفتم به آشپزخونه چای ساز رو روشن کردم. نشستم پشت میز. به خوابم فکر کردم. یعنی ممکنه برگشته باشه؟ تو خوابم می دیدم در به در دنبالم می گرده و وقتی پیدام می کنه از خواب می پرم. آخ آرش. نفسمو به شدت بیرون می دم و دوباره می رم تو فکر این که الان خانواده ام چی کار می کنن. نمی تونم به هیچ کدوم از دوستام اعتماد کنم و یه اشتباه از طرف من مساویه برگشت به خوان اول.





یه کافی میکس برا خودم درست می کنم و به خودم فکر می کنم که چرا این طور شد؟ چرا کار من به این جا کشید اونم دقیقا یه هفته بعد از عقدم با آرش؟ چه حماقتی کردم من! دیدنش با اون وضع... نمی دونم هر کی جای من بود همین کارو می کرد یا می دید و انگار نه انگار چی دیده؛ یا گزینه ی سوم طلاق که از محالاته با نفوذی که آرش داره. انگار همین دیروز بود. تمام اون اتفاقات مثل فیلم جلوی چشمام رژه می ره. باید می رفتم. این بهترین کار بود. چون اگه به پدرم می گفتم یا باور نمی کرد و یا اگرم باور می کرد و من از آرش جدا می شدم منو به جمشید می داد. من اینو نمی خواستم. اگه می رفتم آرش هم بعد یه مدت از دستم خسته می شد و اگه شانس با من باشه طلاقم می داد. آره رفتنم بهترین گزینه است.





آره بهترین کار همین بود که رفتم، اونم بی خبر. حتی به صمیمی ترین دوستم بهار که از دبستان تا گرفتن مدرک لیسانس اونم تو یه رشته که با هم گرفته بودیم چیزی نگفتم. می دونم که زود ردمو می گیره.





دست از فکر کردن برمی دارم و می رم که آماده بشم برم پیاده روی. کار هر روزمه. از تنهایی نشستن تو خونه که بهتره. بیشتر مواقع می رفتم حافظیه. برام آرامش بخشه. بیشتر از روی دلتنگی.





دلم برای خونمون، پدر، مادرم و خصوصا داداشم که نمی دونم الان چی کار می کنه خیلی تنگ شده. لعنت بهت آرش کاشکی هیچ وقت نمی دیدمت. کاشکی پام قلم می شد و توی اون نمایشگاه نمی رفتم که تو رو دیدم.





کاری نمی شه کرد. اینم قسمت منه از زندگی که خودم خواستم. تو این مدت چند ماهه من. هویت جدید، زندگی جدید، آدم جدید.





با مقدار پولی که تو حسابم داشتم از تهران اومدم شیراز. جایی که آرش ازش نفرت داره. هیچ وقت بهم دلیلشو نگفت. رفتم حاضر شدم و همین که پامو بیرون گذاشتم یه ترس عجیبی وجودمو گرفت. فکر می کردم که آرش این جاست داره منو می بینه. ولی شونه هامو میندازم بالا و با خودم می گم اون که نمی دونه من این جام. همین که راه افتادم صدای حرکت یه ماشینو پشت سرم حس کردم. نیم نگاهی به پشتم انداختم. یه ماشین ون سیاه رنگ بود که آروم آروم داشت میومد. از ترس قدمامو تند کردم. اول صبحی هیچ کس تو کوچه نبود. با صدای ترمز ماشین به خودم میام. در ماشین باز شد و سه مرد سیاهپوش اومدن بیرون. همین که خواستم جیغ بکشم از پشت سرم یه دستمال رو دهنم گرفته شد و یواش یواش چشمام بسته شد و هیچ.





گیج بودم. به زور می تونستم خودمو تکون بدم. یواش یواش چشمامو باز کردم. همه جا رو تار می دیدم. چند بار چشمامو باز و بسته کردم تا تونستم بهتر ببینم.





آروم نگامو به اطرافم اندختم. فکر می کردم توی یه قصر هستم. نه واقعا هستم. روی تختخواب سلطنتی با رو تختی یاسی رنگ، رنگ مورد علاقم. توی یه اتاق بزرگ بودم با چیدمان فوق العاده زیبا. اصلا یادم رفت من چرا این جا هستم. به آرومی بلند شدم. سرم گیج می رفت به خاطر همین تکیمو دادم به تخت. داشتم تمام اتاقو دید می زدم. چیزی که نظرمو جلب کرد پنجره ی اتاق بود که حالت کشویی بود. به آرومی پاشدم و خودمو رسوندم به پنجره. نه این جا کجاست؟ همه جا درخت بود مثل جنگل. این جا چرا بارونیه؟ این موقع سال شیراز که بارونی نبود. نه یعنی این جا کجاست؟ من اصلا این جا چی کار می کردم؟ تازه یادم اومد که من امروز دزدیده شدم. اون سه تا مرد سیاهپوش. آخه چرا؟ کسی که منو نمی شناخت. نکنه خودش باشه نه این غیر ممکنه. به طرف در اتاق رفتم. دستگیره رو پایین کشیدم ولی در باز نشد. چند بار همین طور دستگیره رو بالا پایین کردم فایده نداشت. برگشتم روی تخت نشستم. تازه متوجه شدم لباسام هم عوض شده. یه لباس خواب ساتن یاسی رنگ با گل های سفید. داشتم دیوونه می شدم. نکنه کار جمشید باشه؟ آخ نکنه اون باشه که می دونم بد تلافی می کنه. جمشید پسر عمه ام بود. خواستگار پر و پا قرصم قبل از اومدن آرش. هیچ کس نمی تونست به من نگاه چپ کنه. چون طرفش با آقا جمشید بود. خصوصا اون روز توی دانشگاه که هیچ وقت یادم نمی ره.





من و بهار با هم تو یه دانشگاه درس می خوندیم، اونم تو رشته ی مهندسی معماری. هر دوتامون عاشق رشتمون بودیم. با علاقه به این رشته رفتیم. طوری که قرار بود برا ادامه دادنش به فرانسه بریم ولی با اومدنش تموم نقشه هامون نقش بر آب شد.





توی دانشگاه خیلی خواستگار داشتم بیشتر هم به خاطر زیباییم. چون مادرم دورگه ی آلمانی، ایرانی بود. پدر بزرگم آلمانی و مادر بزرگم ایرانی. مادرم موهاش بلوند بود، چشماش آبی آسمونی. من هم به مادرم کشیده شده بودم. قدم صد و هفتاد بود، اندامم عالی. چون ورزش های خاصی رو دنبال می کردم، به خاطر همین همیشه رو فرم بودم. به هر حال این زیبایی و داشتن خانواده ی پولدار، چشم بیشتر بچه های دانشگاه دنبالم بود. فردین هم یکی از بچه های پولدار و خوش تیپ دانشگاه جزوشون بود.





اون روز به خاطر این که استادمون نیومد من و بهار راه افتادیم که بریم خونه که فردین جلومون ظاهر شد.





- به به لیدی های خوشگل! در خدمت باشیم بریم کافی شاپ مهمون من.


romangram.com | @romangram_com