#عروس_گیسو_بریده_پارت_63
-این فرزادو از کجا میشناسه؟
یاشار در حال گفتگو با فرزاد متین بود:
-گوشیمو خاموش نکردم. از دستم افتاد وخورد شد.
...
- یه تصادف کوچولو بود.
...
-یه دوهفته ای باید پام تو گچ باشه. ده روزش گذشته!
...
-چند ماهی از دانشکده مرخصی گرفتم.
...
-قربونت بشم فرزاد جان. لطف کردی. سلام به خونواده برسون
با قطع کردن گوشی، آساره پرسید:
-فرزاد متین... همون سال بالایی خودمون که جزو بچه های انجمن شعر دانشکده ست؟
یاشار لبخند نامحسوسی روی لب نشاند:
-خودشه... اونجا با هم دوست شدیم. یکی از دوستای مشترکمون بهش گفته که پام شکسته. زنگ زد حالمو بپرسه!
زانیار پرسید:
-پس شما هم اهل شعر و ادبید؟
یاشار:
-شعر نمیگم ولی شعر خوندنو خیلی دوست دارم. تو دانشکده ی قبلی تو شب شعر دانشجوها شرکت میکردم.
آساره به صحبتهای یاشار و زانیار توجهی نمیکرد. شاید دوستی دکتر یاوری و فرزاد متین بهترین خبری بود که طی چند روز اخیر شنیده بود. ناگهان یاد پیشنهاد زانیار برای بردن یاشار به اصفهان افتاد. هرچند در ابتدا میخواست مخالفت خود را ابراز کند ولی با این اتفاق
کمک کردن به یاشار بهترین وسیله بود برای نزدیک شدن به او و دسترسی یافتن به فرزاد متین و ادا کردن دینش به راحله.
باید سیاستش را در قبال یاشار عوض میکرد. به این نتیجه رسیده بود که غیر منطقی در مورد این مرد زخم خورده تصمیم نگیرد.
بی توجه به صحبتهای برادرش و یاشار به میان کلامشان پرید:
-زانیار فکرمیکنم منم باید باهاتون به اصفهان بیام؟
رو به یاشار کرد:
-دیشب زانیار تا صبح نخوابید و رو پایان نامه ش کار میکرد. فکر نمیکنم بتونه رانندگی کنه! جاده ی تهران اصفهان هم که اتوبانه بعید میدونم مشکلی تو رانندگی داشته باشم. در ضمن اگه ماشینتون رو بگیرید، یکی باید برشگردونه!!!
romangram.com | @romangram_com