#عروس_گیسو_بریده_پارت_13
- لطفا کارت عابر بانکتو بده... واسه خرید که اومدم بیرون، یادم افتاد که پول همراهم نیاوردم.
یاشار با لبخند کارت عابر بانک را از کیف سامسونتش در آورد و رو به الهام گرفت:
- خدمت نازنین ترین همسر دنیا... رمزشم که میدونی!
الهام تشکر سردی کرد و بدون خداحافظی ازآساره به سمت در رفت.
قبل ازخارج شدن از اتاق با لحنی که میشد راحت فهمید که عصبی است گفت:
- امشب تولد علیرضاست. عصر زودتر بیا خونه تا بریم خونه شون...
و بعد از اتاق خارج شد. چهره ی دکتر یاشار یاوری کاملا نشان میداد که از طرز برخورد و رفتار همسرش جلوی شاگردش ناراحت شده است. برای اینکه جو سنگین حاکم بر اتاق را تعدیل کند و غیر مستقیم عذر خواهی ای در مورد رفتار همسرش از آساره داشته باشد با لبخند گفت:
- همسرم کمی رو من حساسه...
همین یک جمله کافی بود که آساره به سمت میز استاد یاوری برود و برگه های پروپوزالش را بردارد. با حالتی عصبی که سعی میکرد آن را کنترل کند گفت:
- با وجود احترامی که براتون قائلم و اینکه دوست دارم تو این پروپوزال استاد راهنمام باشید نمیتونم بپذیرم که الکی و روی حساسیت های غیر منطقی خانم شما محکوم بشم و واسه ی زندگیتون مشکلی درست کنم...
برگه ها را برداشت و به سمت در اتاق چرخید..
********************
خاطرات روناهی
چادر حسام بیگ را با پارچه هایی همجنس خود چادر که از پشم بز بود، اتاق، اتاق کرده بودند. اتاق خدمه های زن یک طرف و اتاق ارباب و ارباب زاده ها طرف دیگر.
از نیمه شب گذشته بود و همه در خواب ناز بودند. چشمانش را باز کرد و چهار دست و پا به سمت نیمکت گوشه ی چادر که از یک تخته و چند سنگ در زیرش ساخته شده بود، رفت. بقچه ی لباسش را برداشت و پاورچین پاورچین به طرف در چادر رفت. به آرامی از روی صنوبر که کنار در چادر خوابیده بود گذشت. عجیب بود که صنوبر در آن شب کنار روناهی نخوابیده بود و روناهی این اتفاق را به فال نیک گرفت. پا به خارج از چادر گذاشت. آسمان پر از ستاره، نسیم دلنواز کوهستان و صدای جیرجیرکها تنها چیزی بود که در آن لحظه قابل درک بود. تنها چراغ روشن کوهستان، ماه بود که در آن شب قرص کاملش سقف آسمان و زمین را زیباتر کرده بود. روناهی سر به آسمان برد:
- خدایا به امید تو...
هرچند در دل رعب و وحشت زیادی از کارش احساس می کرد ولی غرور و شهامتش آنقدری بود که لگام بر دهنه ی ترسش بزند و پا در مسیری بگذارد که می دانست در صورت برملا شدن نقشه اش تنها حکمش مرگ است.
قدم در راهی گذاشت که سختی اش تا رسیدن به نزدیکترین ایل بود که در فاصله دو کیلومتری آنها چادر زده بودند. در صورتی که به سلامت به ایل همسایه می رسیدند روناهی از آنِ خداداد می شد. چون کسی دیگر دختر فرار کرده را به همسری نمی پذیرفت و به ناچار حسام بیگ با ازدواج روناهی با خداداد موافقت می کرد.
از صدای خش خش قدمهایش هم بر روی علفها وحشت داشت و مرتبا سر به عقب میگرداند. چند بار از سایه ی خودش هم ترسیده بود...
ناگهان پایش به داخل گِل و لجنهای کنار چشمه رفت و صدای نابهنگام قورباغه ای باعث شد که جیغ کوتاهی از ترس بکشد.
بقدری دلهره و هراس داشت که به فکر کفش گِلی و جورابهای خیس شده اش نباشد! از خم جاده ی مال رو گذشت و به تپه ی خاک رس قرمز رسید. روی یک سنگ نشست و در حالیکه بقچه اش را در بغل گرفته بود و از سرمای نسیم نیمه شب، پای خیس شده اش و ترس میلرزید، منتظر خداداد شد...
مدتی گذشت و خبری از خداداد نشد. شاید یه ساعت... و شاید دو ساعت... همینقدر بود که روناهی متوجه شد ستاره ها یکی پس از دیگری محو میشوند و نسیم سحری جایش را به نسیم صبحگاهی میدهد.
ناگهان سایه ی مردی به جلوی پایش کشیده شد.
خوشحال شد و قلبش پر از شعف. با بلند کردن سرش و دیدن قامت بلند و درشت یار محمد تمام خوشی اش به ترس و وحشتی بی سابقه بدل گشت.
از روی سنگ بلند شد و در حالیکه بقچه لباسش را به خودش میفشرد، عقب عقب رفت. سایه ی یار محمد هر لحظه به رویش کشیده تر میشد.
به جایی رسید که نه راه پیش داشت و نه پس. برادرهایش، ابراهیم و اسماعیل، یکی پس از دیگری از پشت تپه قرمز ظاهر میشدند.
romangram.com | @romangram_com