#عروس_گیسو_بریده_پارت_10

خاطرات روناهی

رسم نبود که پدر به دخترش بگوید که قرار است برایش خواستگار بیاید و یا از او نظرش را جویا شود. روناهی میدانست که اگر خودش اقدامی نکند و وارد عمل نشود، فردا شب صد در صد به عقد پسر عمه اش در خواهد آمد و با بازگشت ایل به روستا مجلس عروسی در اولین فرصت گرفته خواهد شد...

تنها راهی که به ذهنش میرسید، فرار بود. کاری که بین جوانهای ایل مرسوم بود. زمانیکه دختر و پسری هم را میخواستند و خانواده ها راضی به ازدواجشان نبودند با هم فرار میکردند و به نزدیکترین ایل یا روستا میرفتند و رییس آن ایل به آنها پناه میداد و بعد از چند روز چند تا از ریش سفیدان را نزد رییس ایلی که دختر و پسر از آن بودند میفرستاد و با میانجی گری آنها دختر را به عقد پسر در می آوردند. ولی تاکنون چنین اتفاقی بین دختر خانزاده ها دیده نشده بود. در هر صورت کار شایسته ای نبود ولی جزو رسم و رسومات درآمده بود. ولی امان از زمانیکه که نقشه دختر و پسر لو میرفت که در آن صورت ریختن خونشان حلال بود.

روناهی در حالیکه پشتش را خم کرده بود تا کسی متوجه حضورش نشود، به پشت خارهای شتر رفت که در یک جا جمع آوری شده بودند و از آنها برای روشن کردن آتش استفاده میشد. خداداد مشغول جمع آوری هیزمهای شکسته ای بود که به دور و اطراف پراکنده شده بودند.

بلندی خارها به اندازه ای بود که کسی متوجه حضور روناهی در پشت آنها نمیشد. روناهی چند بار از پشت خارها آهسته گفت:

- پیشت...! پیشت...! خداداد...! خداداد...!

خداداد سری چرخاند و چشمش به روناهی افتاد که از پشت خارها سرش را بیرون آورده بود. نگاهی به دور و اطراف کرد و وقتی متوجه شد کسی آن دور و برها نیست، نزد روناهی رفت. بدون آنکه سر بلند کند با خجالت گفت:

- بله خانم! کاری با من داشتید؟

روناهی از آستین لباسش گرفت و خداداد را با خشونت پشت خارها کشاند.

خیلی جدی و بدون هرگونه عشوه و نازی که دخترها در این زمانهای حساس بکار میبرند گفت:

- چقدر دلت با منه؟

حرفی که روناهی زده بود به اندازه ای شوک بر انگیز بود که خداداد با چشمهای گرد شده، بدون هیچ حرفی به چشمان نافذ دختر که هیچ شوخی و تمسخری در آن دیده نمیشد زل بزند.

روناهی با صدایی بلندتر و صد البته جدی تر خیره در چشمان خداداد گفت:

- گفتم چقدر دلت با منه خداداد؟

برق شادمانی در چشمان خداداد درخشید و صدایش رنگ و بوی هیجان گرفت:

- کدوم مرد ایله که نخواد شما رو از آن خودش کنه؟

همین جمله کافی بود که روناهی در تصمیمش مصمم تر شود:

- فعلا برو تا کسی ما رو ندیده... واست خبر میفرستم... وسایلتو جمع کن. همین امشب باید فرار کنیم!

خداداد نگاهش پر شد از تعجب و ترس:

- ف...فرا...فرار...!

روناهی اخمی غلیظ بین ابروهایش انداخت:

- چی شد؟ جا زدی؟ نکنه فکر کردی حسام بیگ خودش منو دو دستی میاره و تقدیمت میکنه...

کنجکاوانه در حالیکه ته دلش از ترس خداداد پایین ریخته بود پرسید:

- هستی یا نه؟

کدام مرد ایل بود که روناهی را نخواهد. خصوصا وقتی که خود روناهی پیشقدم شده بود. این یعنی نهایت خوشبختی و آینده ی درخشان و تضمین شده برای آن مرد. مسلما اولش سخت خواهد بود ولی وقتی بزرگترها پا در میانی میکردند، خداداد میشد داماد حسام بیگ، رییس قبیله...

خداداد لبخند سرخوشی را تحویل روناهی داد. دست دراز کرد و دست روناهی را در دستان زمخت و پینه بسته ش گرفت:

- تاج سرمَنی خانم!

romangram.com | @romangram_com