#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_91
رز سرش را تکان داد و گفت: بله حتما.
از پدر و برادرش هم خداحافظی کرد و به طرف کالسکه رفت. شاه آرتور گفت: فیلیپ؟ هوا داره تاریک میشه. نمیخوای صبر کنی و صبح بری؟
فیلیپ درحالیکه از استرس دستانش را مشت کرده بود، گفت: نه پدر. بهتره همین الآن راه بیوفتیم.
_: هر طور می دونی.
فیلیپ به رز کمک کرد تا سوار بر کالسکه شود. سپس خودش نیز به داخل رفت. سرش را از پنجره بیرون برد و گفت: خداحافظ.
نگاه گذرایی به تیانا انداخت. با لبخند او را بدرقه می کرد. داخل کالسکه نشست و دستان سردش را به هم مالید. رز گفت: سردته؟
فیلیپ خود را به نشنیدن زد. رز شنلش را بیرون آورد و گفت: بگیر. از هیچی بهتره. _: نه نمیخوام.
رز لب های آویزانش را جمع کرد و چیزی نگفت.
یکی از سربازان خود را به کالسکه رساند و گفت: سرورم؟
فیلیپ پرده را کنار زد. سرباز گفت: سرورم هوا تاریک شده. دستور چیه؟
romangram.com | @romangraam