#آرزو_پارت_94


- من تو محوطه منتظرتم !

این را گفت و قطع کرد ، جای مهری خالی تا ادب و تربیت ارس را تحسین کند ، حتی سلام هم نکرد .

بلند شدم ، سرتاپایم می لرزید ، با عجله از دانشکده دویدم بیرون !

خیلی زود پیدایش کردم ، هی یک مسیر را می رفت و می آمد ، انگار نمی توانست یک جا بند شود ، نزدیکش که رسیدم با صدای خفه ای سلام کردم .

-سلام !

خیلی پریشان و بی قرار به نظرمی رسید . در حرف زدن پیشدستی کردم : این دو روز چن بار بهتون زنگ زدم توضیح بدم ولی گوشیتون خاموش بود ، شما باید بدونین که ...

انگار اصلا به حرف های من گوش نمی داد ، زل زده بود به زمین زیر پایش و با نوک کفشش زمین را لگد می کرد : نمی دونم چرا اومدم اینجا ، عقلم میگه نباید دوباره به حرف تو گوش بدم و بت اعتماد کنم ، ولی باز می بینم همه ی حواسم پیش توئه ، با اینکه می دونم منو سرکار گذاشتی ، بازیم دادی ولی انگار نمی تونم باور کنم ، هی به خودم میگم نه ، مرضیه اینطوری نیس ، لابد مجبورش کردن ، لابد شرایطی داره که نمی تونه کار دیگه ای بکنه ، اون به من نگفته نه ، فقط گفته الان نباشه ، بعد از اون ور می بینم به همه همینو میگی !

بغض کرده بودم : اینطوری نیس ، من به تو گفتم فقط تا وقتی تکلیف محمد و کارون روشن نشده ، گفتم باید کمکم کنی ، بعدش ...

ارس با بی تابی تکرار کرد : محمد ... محمد ... بسه دیگه ، انگار چی میشه اگه این دو تا طلاق بگیرن ؟ اصلا زندگی خودشونه ، شاید بخوان آتیشش بزنن ، به تو ربطی نداره ، به هیچ کس ربط نداره !

- ولی برای من مهمه ، اگه تو کاری به زندگی خواهرت نداری من نمی تونم چشممو روی زندگی برادرم ببندم ، تو قول دادی کمکم کنی ولی انگار یادت رفته ، همه اش سنگ خودتو به سینه میزنی !

- معلومه که به فکر خودمم ، اگه بهت قول دادم به خاطر این بود که می خواستم بهانه ای داشته باشم تو رو ببینم وگرنه از اول می دونستم کارون میخواد طلاق بگیره ، اصلا هم نمی خواستم مانعش بشم ، ولی به تو دروغ گفتم ، بت گفتم خودتو قاطی نکنی و بذاری همه چیز به راه خودش بره ...

دنیا جلوی چشم هایم تیره و تار شد : دروغ گفتی ؟

- مجبورم کردی ، به هیچ صراطی مستقیم نبودی ، بت گفتم کمکت می کنم ولی نمی خواستم جلوی کارونو بگیرم . اگه قبول کرده بودی با پدرت حرف بزنم تا الان عقد کرده بودیم و وقتی کارون طلاقشو می گرفت هیچ مشکلی برای ما درست نمیشد ، ولی تو پاتو کرده بودی تو یه کفش که باید کارون بمونه ، بابا کارون نمی خواد با برادر تو زندگی کنه ، پشیمون شده ...

دست هایم را گذاشتم روی گوشم و جیغ زدم : بسه ، دیگه نمی خوام بشنوم ، پست دروغگو ...

- تو خودتم همچین راستگو و صاف نبودی !

تحت تاثیر یک دیوانگی آنی داد زدم : حق داشتم ، کار درستی هم کردم ، خوب کردم قالت گذاشتم ، حالا اینو ببین تا بفهمی کی ضرر کرده !

دست چپم را که حلقه ی فرنوش در آن بود ، بالا گرفتم ، انگار ارس را به آتش کشیده باشم ، کبود شد و به نفس نفس افتاد ، زیر لب چیزهایی گفت که فقط «حماقت محض » به گوشم خورد . برگشت و رفت ... به خودم آمدم و وحشت کردم ، چطور توانسته بودم این حرف ها را بزنم و دروغ بگویم ؟ به او نگاه کردم که داشت از دانشگاه خارج می شد. نباید اجازه می دادم با این حالش برود ، به هر حال .. رفتار من باعث این اتفاق بود ، با همه ی غرورم دنبالش دویدم : ارس ... خواهش می کنم وایسا ... ارس !

اعتنا نکرد و رفت !

افتادم روی نیمکت و زار زار گریه کردم ...

نمی دانم چند دقیقه گذاشته بود که دستی به شانه ام خورد و تکانم داد : مرضیه ! مرضیه ! خوبی ؟

- نغمه ...

نغمه به زور لیوان آبی را به خوردم داد : چی شد ؟


romangram.com | @romangram_com