#آرزو_پارت_78
مژه هایم را به هم زدم و خط سیاهی روی پلکم افتاد ، با انگشت آن را پاک کردم : الان کجاست ؟
- توی هال بود ، داشت با خاله پری حرف می زد .
صدای زنگ در آمد و محبوبه آخرین دکمه ی لباسش را بست : عمه اینان !
این را گفت و به طرف من آمد ، گوشواره هایش را به سمتم گرفت ، با بدبختی آنها را به گوشش آویختم ، مدام حلقه از دستم در می رفت . با دست به پشتش زدم : برو ، منم الان میام .
رژ لبم را که برداشتم ، چشمم به چشم های توی آینه افتاد ، از خودم خجالت کشیدم ، برای چه این کارها را می کردم ؟ جز این که می خواستم در نظر ارس بهتر باشم ؟
قوطی رژ را پرت کردم روی میز ، صدای مامانی از پایین می آمد که مرا می خواست ، با عجله شالم را پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم : بله ؟
مامانی عصبانیتش را بیشتر با حرکات چشم و ابرو نشان داد و گفت : دیر که اومدی ، از اون موقع هم رفتی تو اتاق ، بیا دیگه !
کارون را دیدم که داشت با خاله پری حرف می زد و همزمان موهای شایا را با گیره های رنگی می بست . به طرف او رفتم و صمیمانه تر از همیشه با او سلام علیک کردم ، من از رفتار گذشته ام پشیمان بودم ولی چیزی در ذهنم نهیب می زد که لابد کارون که جریان من و ارس را می داند ، الان فکر می کند دارم خودم را برایش عزیز می کنم ... تمام تنم داغ شد و نفهمیدم چه می گوید .
بادستپاچگی از او فاصله گرفتم و به آشپزخانه رفتم ، مامانی می خواست آن شب یک عالمه آش رشته درست کند ولی خبری از قابلمه ی آش نبود ، معصومه داشت سمبوسه سرخ می کرد . ذوق زده به طرف او رفتم : جانمی جان ، خاله پری سمبوسه درست کرده ؟
معصومه که از ایستادن کنار اجاق ، گرمش شده بود پرخاش کرد : انگار من دارم درست می کنما !
از گردن او آویختم : دستت درد نکنه خواهری ، ولی یعنی آش بی آش ؟
معصومه حواسش را معطوف کرد به سمبوسه ها : تو حیاط گذاشتش ، بشقاب ها رو از کابینت در بیار یه آب بزن !
خم شدم که بشقاب ها را بیرون بیاورم ، همزمان تعداد مهمان ها را شمردم و بعد گفتم : مسی ، شما هم میاین مشهد ؟
معصومه از اجاق فاصله گرفت که توی تابه روغن بریزد : نمی دونم ، من که دلم می خواد ولی هر چی فرهاد بگه ، اگه به زور بیارمش اوقاتمونو تلخ میکنه !
روی کابینت آشپزخانه نشستم و مشغول دستمال کشیدن بشقاب ها شدم : یعنی به خاطر تو و شایا هم راضی نمیشه بیاد ؟ ( معصومه شانه هایش را بالا انداخت ) چه بد ! من که اجازه نمیدم شوهرم باهام اینطور رفتار کنه ، اصلا باید همه چی اونی باشه که من میگم .
معصومه فاصله اش را با من کم کرد : حرف زیادی نزن ، مواظب رفتارت و حرفات باش ، یه بوهایی میاد .
برق از کله ام پرید ، یعنی ارس به بقیه هم گفته ؟
با وحشت خودم را زدم به آن راه و گفتم : چه بوهایی ؟
معصومه یک ابرویش را بالا برد و کله اش را به سمت هال کج کرد : خاله پری بدش نمیاد تو عروسش بشی !
یا حضرت عباس ! این دیگر چه بود ؟
تلاش کردم به شوخی برگزار کنم ، با لبخند نصفه نیمه ای گفتم : چی میگی ؟
- سر شب که داشت حامدو می فرستاد دنبال شما ، مشکوک میزد .
romangram.com | @romangram_com