#آرزو_پارت_77
- مرضیه جون چی شده ؟
- هیچی ، ( سر خیابان ایستادم و زل زدم به ماشینها ، برای نمونه هم یک تاکسی پیدا نمیشد ، نالیدم ) ایوای من ، تو این شلوغی ، ماشین از کجا بیاریم ؟
هلیا دستم را کشید : ماشین اومد !
با تعجب برگشتم عقب و حامد را دیدم که برایمان دست تکان داد .
- هلیا تو زنگ زدی به حامد ؟
هلیا شانه بالا انداخت : نه خودش زنگ زد ، وقتی گفتم هنوز بیرونیم پرسید کجاییم بیاد دنبالمون .
این را گفت و با خوشحالی در عقب را باز کرد و با محبوبه نشستند عقب ، هاج و واج ماندم ، یک جا بیشتر برای من نبود . در جلو را باز کردم و نشستم : سلام آقا حامد ! راضی به زحمت شما نبودم !
حامد مثل خواهرش لبخند زد : اختیار دارین ، من خواهرمو می شناسم . احتمالا تمام مغازه های تهران شما رو چرخونده !
هلیا جیغ زد : داداشی آدم فروش ! من باید اونقدر بگردم تا چیزی رو که می خوام پیدا کنم .
من آنقدر خسته بودم که حوصله نداشتم بگویم همان مغازه ی اول هم این روسری را داشت .
هلیا گفت : آهنگ بزار داداشی !
حامد که تمرکز کرده بود راهش را در آن شلوغی پیدا کند ، گفت : خودت بزار !
هلیا هم خودش را کشید جلو که میان CD ها آن را که می خواست پیدا کند . در این بین چند بار هم دستش به چشم و چار من و حامد خورد ، مدام می گفت :ببخشید .
بالاخره حامد اعتراض کرد : بسه دیگه هلیا ، تا بلایی سر مرضیه و من نیاوردی برو عقب ( رو کرد به من و با حالت ملایمتری گفت ) ببینید چی میخواد براش پیدا کنید .
قربان آدم چیز فهم ، بالاخره در آن شلوغی CD را پیدا کردم و گذاشتم . تماما آهنگ های رپ و تند ، محبوبه و هلیا جیغ می زدند و با آن می خواندند ، حامد به من نگاه کرد و خندید : بچه ان دیگه ، دلشون به همین چیزا خوشه!
لبخندی زدم و دهانم را که تا آن لحظه همراه آهنگ زمزمه می کرد ، بستم . نمی دانم قضیه چه بود که من در حضور حامد حس می کردم از آن چیزی که هستم بزرگتر و خانمتر و متینترم . با اینکه با خود عادیم فرقی نداشتم ولی برعکس اینکه جلوی مثلا مهرداد جیغ و ویغ می کردم ، شکلک در می آوردم یا بهانه می گرفتم پیش حامد سنگین و موقر نشسته بودم و اگر حرفی می زد با متانت و یک لبخند ملیح جوابش را می دادم .
نزدیک خانه که شدیم ماشین هایی را دیدم که توی کوچه پارک بود ، از بین آنها ماشین ارس را تشخیص دادم و همینطور خودش را که داشت از ماشین پیاده میشد ، ترسی به دلم راه یافت ، نکند مرا ببیند؟ آنجا ، کنار حامد ... که نمی شناختش !
حامد نگه داشت و ارس از صدای ماشین سرش را برگرداند و مرا دید ، جا خوردن را توی چشم هایش دیدم با این حال صورتش تغییری نکرد ، با دستپاچگی به سرعت از ماشین پیاده شدم و به سمت خانه رفتم : سلام !
قبل از آنکه جوابم را بدهد ، حامد رسید پشت سرم : کیفتو جا گذاشتی !
کیفم را به سمتم گرفته بود ، آن را با دستی لرزان گرفتم : مرسی ، آقا حامد ، ایشون آقای کیانی هستن ، برادر خانم محمد !
حامد با خوشرویی ذاتیش با او سلام علیک کرد و من که همه چیز در ذهنم به هم ریخته بود ، با عجله به سمت خانه رفتم و از پله ها بالا دویدم ، خودم را به اتاقم رساندم و در را محکم بستم و پشت در ایستادم ، قلبم محکم می زد و نفس نفس می زدم ، من که کار بدی نکرده بودم پس چرا اینقدر می ترسیدم ؟ با پریشانی دستم را روی پیشانی گذاشتم و چند نفس عمیق کشیدم . من که مسئول ذهن ارس نبودم ، به سمت آینه رفتم ، رنگم پریده بود ، انگار آن تصویر در آینه هم داشت مرا سرزنش می کرد ولی ... من که تقصیری نداشتم ، کار خلافی نکرده بودم . مداد را برداشتم و پشت چشمم یک خط سبز کشیدم ، این باعث می شد سعی کنم بر اعصابم مسلط باشم ، در به شدت باز شد ، محبوبه دوید توی اتاق : تو اینجایی ؟ مامانی گفت زود بیا !
کیفش را پرت کرد روی تخت و من قوطی ریملم را برداشتم ، در حالی که دستم می لرزید فرچه را به مژه هایم کشیدم : باشه !
محبوبه در میان لباس هایش جستجو می کرد : کارون هم اومده ، با برادرش !
romangram.com | @romangram_com