#آرزو_پارت_75

من به زور گوشه ی تخت نغمه جایی برای نشستن پیدا کردم و گفتم : NG تلاشتو بکن ! شاید تو این عروسی تونستی یکیو تور کنی !

نغمه خندید : بیشتر فامیلن ، نمی خوام با فامیل ازدواج کنم .

افسانه کیف لوازم آرایشش را گذاشت توی کیف دستیش و گفت : زهرمار ، این روزا همه دارن با فامیل ازدواج می کنن ، حداقل دیده شناختن !

من چشمک زدم : اینا همش حرف افسانه ، اگه ندیدی وقتی برگرده یه حلقه دستشه !

نغمه پوزخند زد : خواب دیدی خیر باشه ، فال من 24 سالگی در اومد .

حیرت کردم : فال ؟ چه فالی ؟ چطوری ؟

چشم های افسانه برق زد : بیا واسه تو هم بگیرم !

نغمه هم هیجانزده شد : برو حلقه ی شیدا رو بگیر !

افسانه با عجله از اتاق بیرون رفت و نغمه هم یک لیوان برداشت و تا نصفه آب ریخت و رو به من گفت : یه تار مو بکن !

- چی ؟

افسانه هم برگشت و دست دراز کرد طرف من : یه مو از کله ات بکن !

- بی خیال !

- بده بابا ، نمی میری !

ناچارا تار مو را کندم و دادم دستش ، حلقه را به تار مو گره زد و توی لیوان آب نگه داشت ، چنان تمرکز کرده بود انگار داشت عمل قلب انجام می داد .

آمدم حرف بزنم که نغمه نگذاشت ، هر دو زوم کرده بودند به حلقه و هر برخوردش به لیوان را می شمردند . بالاخره تمام شد و افسانه با پیروزی گفت : 21 !

- چی ؟

نغمه این را گفت و با سوءظن مرا نگاه کرد : یعنی تا 4 ماه دیگه تو شوهر می کنی ؟ نکنه خبریه؟

فورا ارس را به یاد آوردم ولی این غیرممکن بود ، زورکی خندیدم : نه بابا ، اینا خرافاته ، چرا جدی می گیرین ؟

- ولی واسه شیدا که گرفتیم دقیقا 22 شد .

- خوب ، آدم به هرچی اعتقاد داشته باشه ، درمیاد . به این میگن قانون راز !

- پس تو باید تا 4 ماه آینده عقد کنی ، منو دعوت کنیا !

از تخت پریدم پایین : دیوونه ها !

عیدیش را دادم ، با هر دو روبوسی کردم ، آرزو کردم سال خوشی داشته باشند و بیرون آمدم ، علیرغم این که به این چیزها اعتقاد نداشتم فکرم را مشغول کرده بود .

romangram.com | @romangram_com