#آرزو_پارت_74
- سلام ، طبق شمارش من این ششمین باره که از من می پرسید بهترم یا نه ؟
ارس خندید : بالاخره یه بهانه برای زنگ زدن باید داشته باشم .
داغ شدم و حرفی نزدم ولی ارس کوچکترین مشکلی نداشت : داشتی چکار می کردی ؟
- اتاقمو تمیز می کنم !
- خونه تکونی ! آره ؟ به قول خودت کار خدا پسندانه ایه ، یه وقت دلتو نتکونی ، من بیفتم بیرون ، یادت بره بذاریش سر جاش !
- تو خونه تکونی فقط چیزای به درد نخورو می ریزن دور !
- پس من به درد بخورم ؟ یعنی تا وقتی که مشکل کارون و محمد حل نشده من در خور توجه ام ، نه ؟
حس کردم رنجیده ، سعی کردم از دلش در بیاورم : نخیر ، شما همیشه در خور توجه این ، به خصوص از نظر خانواده ی من ، مهری همیشه ...
پرید وسط حرفم و گفت : نظر خانواده ات مهمه ، ولی نه به اندازه ی نظر تو !
- من ... خوب ... واقعا انتظارشو نداشتم ، امروز خیلی غافلگیر شدم ... نمی دونم چی بگم ...
- لازم نیس چیزی بگی ، حداقل الان ... حالا حالاها فرصت داری فکر کنی ... البته به شرطی که نتیجه ی فکرات به نفع من باشه ! اگه که نه ، همین الان بگو !
زد به سرم و قطع کردم . مغزم جوش آورده بود ... احساس می کردم از گوشم بخار می زند بیرون ، مثل اینکه خوب درک می کرد ، فقط sms زد : شب به خیر !
همین ، نفس راحتی کشیدم و روی تختم افتادم . دوباره گوشیم زنگ خورد ، این بار مهری بود ، نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم : بله ؟
- سلام عزیز دلم ، چه خبرا ؟
با کنایه گفتم : خبرا پیش شماس ، اینطور که فهمیدم این چیزی که من امروز شنیدم شما خیلی وقته می دونی !
مهری خندید : بالاخره بت گفت ، آره ؟ وقتی با چشم و ابرو گفت تنهاتون بزارم فهمیدم تصمیم گرفته بت بگه ، خوب حالا چه حسی داری ؟
خیلی سخت بود که بخواهم با کسی درباره ی حسی که برای خودم هم ناشناخته بود حرف بزنم ، تازه مهری از مشکل محمد و کارون هم خبر نداشت ...
دوباره روی تخت دراز کشیدم : نمی دونم مهری ، باور کن نمی دونم ... انتظارشو نداشتم .
- ولی من فهمیده بودم ، همون شب یلدا ، رفتارش با تو یه جوری بود ... بهت نگفتم چون فکر می کردم به نظرت مسخره میاد ، یا حتی عصبانی شی ! ولی الان می بینم اینطور نیسی !
داشت غیر مستقیم می گفت من خوشم آمده ، مهری چه می دانست که من به ارس نیاز داشتم و نباید او را می پراندم ...
خواستم بحث را عوض کنم : واسه چهارشنبه سوری بیاین اینجا ، باشه ؟ به مهرداد بگو ترقه نگیره فقط از این فشفشه ها ! یه آتیش بازی راه بندازیم دیدنی ، میدونی عمو حمید میاد ؟ حامد پایه ی این برنامه هاس !
بعد از کلاس همراه نغمه رفتم خوابگاه ، افسانه داشت با شوق و ذوق وسایلش را جمع می کرد که رسیدیم . اتاقشان بازار شام بود ، هر چیزی را می دید استخاره می کرد ببرد یا بگذارد ، ولی نغمه یک ساک کوچک داشت ، کتاب هم نمی برد ، می گفت عروسی پسرخاله اش است و امکان ندارد وقتی برای درس خواندن بگذارد .
romangram.com | @romangram_com