#آرزو_پارت_66
- اگه باشه چی ؟ اگه به خاطر دعای من باشه چی ؟ چطور به خدا بگم جدی نبوده ؟ چطور حرفمو پس بگیرم ؟
- مزخرف نگو مزمز ! چه ربطی به تو داره ؟ به خاطر پنهان کاری کارونه ! به تو مربوط نیس ، می فهمی ؟
نه ، من نمی فهمیدم ! به شدت احساس گناه می کردم ، قبل از آنکه جوابش را بدهم ، تمام سالن دور سرم چرخید و از حال رفتم .
به پرستار نگاه کردم که داشت سوزن سرم را در دستم فرو می کرد ، کارش تمام شد و رفت ، آهی کشیدم و به نغمه گفتم : میشه به نیکخواه بگی بره ؟ بگو زنگ می زنم خونه آقاجون بیاد دنبالم .
البته همچین قصدی نداشتم ولی می خواستم نیکخواه را رد کنم برود ، دلم نمی خواست با او رو به رو شوم ، آنطور که من توی سالن ضعف کردم ، مایه ی خجالت بود . در تمام مدتی که نیکخواه نگران من بود و از دوستش خواست مرا به درمانگاه برساند خودم را به بی حالی و نفهمیدن زدم ، بعدا یک جوری از خجالتش در می آمدم .
نغمه به تزریقات برگشت و زل زد به من ، انگار که رو به موت بودم ، خنده ام گرفت : طوری نشده دخترم ، نگران من نباش ، من تا تو رو شوهر ندم از این دنیا نمیرم مادر !
- مزه نریز ! یهو چت شد ؟
به مایع درون سرم نگاه کردم که قطره قطره پایین می آمد ؛ اولین بار بود که سرم می زدم ، تجربه ی مزخرف و خجالت آوری بود : هیچی ، فشار عصبی به اضافه ی اینکه تمام راه از خونه تا دانشگاه رو پیاده اومدم به خصوص امروز که اولین روزمه ! همیشه اینجور مواقع ضعیف میشم نباید اینطور به خودم فشار می آوردم .
- نمی خوای که واقعا زنگ بزنی خونه ؟
- نه بابا ! بعد بگم چی شده ؟ کاش به نیکخواه می گفتم به کسی نگه ، کاش خودش عقلش برسه !
نغمه زیر لب چیزی گفت که نشنیدم : چی ؟
- هیچی ، برم به پرستار بگم سرم تموم شده !
آنقدر از آن وضعیت خفت آور کلافه بودم که هنوز سوزن سرم را از دستم بیرون نیاورد ، پایین پریدم و باعث شدم خون از جای سرم بیرون بزند و کف درمانگاه را لک کند . تا داشتم از اتاق بیرون می آمدم سرگرم عذرخواهی بودم . ولی چیزی دیدم که باعث شد صدا توی گلویم بماند . ارس به همراه نیکخواه بغل دیوار تزریقات ایستاده بودند ، ارس خوب سرتاپای مرا نگاه کرد : سلام ، بهتری حالا ؟
جوابش را ندادم و نگاهی سرزنش آمیز به نیکخواه انداختم ، او هم سرش را چرخاند تا مجبور نباشد جواب مرا بدهد ولی ارس گفت : زنگ زدم به آبان کارش داشتم ، گفت که اومدین اینجا نگران شدم .
دندان هایم را از خشم روی هم فشار دادم ، اگر دهان باز می کردم ممکن بود خیلی حرف ها از دهانم در بیاید که بعدا خودم را لعنت کنم .
دست نغمه را محکم در دست گرفتم : خیلی ممنونم آقای نیکخواه ، واقعا در حق من برادری کردین ، از اون دوستتون هم تشکر کنین ، دیگه مزاحم شما نمیشیم با اجازه !
به طرف در خروجی راه افتادیم که ارس هم دنبالمان آمد ؛ انگار نه انگار که حرفی زده شده باشد با ملایمت پرسید : به حاج آقا زنگ زدی ؟
- آره ، الان دیگه میاد !
- خوب پس تا موقعی که حاجی بیاد وایمیسیم اینجا !
تکیه داد به تیر برق و خیابان را نگاه کرد . دو سه دقیقه گذشت و چون نگاه نیکخواه و نغمه بین ما دو تا در رفت و آمد بود کلافه شدم و گفتم : خیلی خوب ، من به آقاجون زنگ نزدم ، می خواستم تاکسی بگیرم . حالا تشریف می برین ؟
ارس مودبانه لبخند زد : چه کاریه ؟ وقتی من ماشین همرامه ، می رسونمتون !
- مزاحم شما نمیشیم !
romangram.com | @romangram_com