#آرزو_پارت_65

اوضاع حسابی به هم ریخته بود ؛ از این طرف کارون به هیچ وجه کوتاه نمی آمد محمد هنوز دچار بحران بود و از آن طرف عمه تاجی به هر وسیله ای چنگ می انداخت که مهری خواستگارش را قبول کند .

آن شب من داشتم از پله ها پایین می آمدم که با محمد روبه رو شدم ، رنگ به صورت نداشت ، سریع جواب سلامم را داد و از کنارم گذشت ، انگار کسی قلبم را در مشت گرفته بود و می فشرد ، صدای مامانی را می شنیدم که داشت می گفت عمه تاجی مهری را به خاک پدرش قسم داده و مهری نرم شده ، حوصله ی این حرفها را دیگر نداشتم ، انگار تمام انرژیم را از دست داده بودم ، برگشتم و از پله ها بالا رفتم ، از کنار اتاق محمد که رد می شدم او را دیدم که روی تختش نشسته و سرش را با هر دو دست گرفته بود و می فشرد .

با عجله گذشتم و به اتاقم رفتم . قلبم تند تند می زد و از اینکه نمی توانستم کاری بکنم دلم می خواست سرم را به دیوار بکوبم . چطور می توانستم ناراحتی محمد را تحمل کنم ؟ گوشیم را برداشتم و شماره ی ارس را گرفتم ، قبل از این که یک نفس عمیق بکشم جواب داد : بله ؟!

اشک از چشمم راه افتاد و هق هق کنان گفتم : سلام ...

- چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟

- مگه قرار نبود با کارون حرف بزنین ؟ مگه قرار نبود راضیش کنی ؟

- قرار شد باهاش حرف بزنم ولی قول ندادم راضی بشه ...

- ولی ... آخه ... محمد ...

- گریه نکن ، خواهش میکنم ... دوباره باهاش حرف می زنم ... همه چی درست میشه مرضیه ... قول میدم ... بس کن !

من سعی کردم گریه ام را کنترل کنم ، چند نفس عمیق کشیدم ولی با یاد آوری صورت محمد گریه ام را از سر گرفتم.

ارس به التماس افتاد : باشه ... راضیش می کنم ... فقط تو گریه نکن ... تمومش کن مرضیه !

- قول دادیا !

- چاره دیگه ای هم دارم؟ من واقعه نمی فهمم چطور چند قطره اشک می تونه آدمو وادار کنه!

محبوبه به اتاق آمد و من سریعا « خداحافظی » گفتم و تماس را قطع کردم .

محبوبه با تردید به من نگاه کرد : واسه چی گریه می کنی ؟

پشت دستم را به گونه هایم کشیدم : هیچی بابا ، عموی نغمه فوت کرده داشتم با اون حرف می زدم .

تا جایی که می دانستم عموی نغمه پارسال فوت کرده بود و این دروغ من به جایی بر نمی خورد . محبوبه شانه بالا انداخت : طفلک ، دم عیدی !

آن روزها خانه برایم غیرقابل تحمل بود ، بر عکس چند وقت پیشش که آرزو داشتم ازدواج محمد وکارون سر نگیرد حالا همه چیز وارونه شده بود . آن روز می خواستم بروم دانشگاه ، لباس پوشیده بودم که صدای محمد را توی راه پله شنیدم ، خشکم زد ، محمد با چه کسی حرف می زد ؟

- ببین سعی نکن منو توجیه کنی ... حق با منه ، به هر کی هم بگی حقو به من میده ... بس کن دیگه ، خواهش می کنم ... نمی خوام حرفی بزنم که پشیمونی به بار بیاره .. ببین نزار حرمت بینمون از بین بره ... من می دونم ، تو هم می دونی که ... دروغ نگفتی ؟ به چی میگی دروغ ؟ تو به من گفتی درستو می خوای ادامه بدی ، آره ، منم قبول کردم... نگفتی ، پنهون کردی که برای بورسیه درخواست دادی ، اسم اینو چی میزاری ؟ اگه ... اجازه بده ... اگه فقط به من گفته بودی ... الان اینقدر ... بله می دونم ... الان نمی تونم اینکارو با تو بکنم ... چطور تو اون موقع منو در نظر نگرفتی ؟ ببین ...

در اتاق محمد محکم به هم کوبیده شد و تمام تن مرا لرزاند. نفهمیدم چطور مقنعه ام را سر کردم و از خانه بیرون زدم . تمام راه تا دانشگاه را با خدا حرف می زدم ، التماس می کردم که همه چیز را درست کند ، می ترسیدم ... از این می ترسیدم که اتفاقات فعلی به خاطر نارضایتی اول من باشد ... التماس می کردم که خدا فراموش کند ، خواسته های بی شرمانه و خودخواهانه مرا در نظر نگیرد . یادم هست که بارها گفتم غلط کردم ، مدام صدایم می گرفت و از خجالت سرم را می انداختم پایین و اشک هایم را پاک می کردم . آرزو می کردم زمان را برگردانم عقب و با ازدواج محمد کنار بیایم ، آنقدر تلخ برخورد نکنم و حتی در خلوت خودم هم آرزو نکنم ازدواج سر نگیرد ...

به خودم که آمدم توی دانشگاه بودم و بی هدف راه می رفتم ، نغمه از دور مرا دید : چی شده؟ چرا رنگت پریده ؟

داستان را با هق هق برایش تعریف کردم وگفتم : نغمه من نمی خوام محمد ناراحت باشه ! نمی خواستم اینطوری بشه !

نغمه با مهربانی دست انداخت دور گردن من : تقصیر تو که نبوده !

romangram.com | @romangram_com