#آرزو_پارت_54
راست می گفت ولی ...
- یعنی این پروژه اینقدر نمره داشته ؟ خواهش میکنم استاد ، یعنی هیچ راهی نیست؟
اشک از چشمم راه افتاد و نیکخواه از اتاق بیرون رفت . مصدق هم چند برگه گذاشت جلویش : چرا ! تا ظهر یه پروژه به من برسون ، تا دو ساعت دیگه !
از کجا می آوردم ؟ با ناراحتی از دفتر بیرون آمدم ؛ نیکخواه پشت در بود ، مسیر مخالف او را رفتم ولی صدایم زد : خانم سلیمی !
ایستادم ، روبه رویم ایستاد : چی شده ؟
دیگر چه فرقی می کرد ؟ او به هر حال اشکم را دیده بود ، شانه هایم را بالا انداختم : میگه تا قبل از ثبت نمره ها یه پروژه بهش بدم ، به این سرعت از کجا بیارم ؟
مکث کردو بعد گفت : افتادی ؟
سرم را به تایید تکان دادم و او چشمش را از من برداشت : من می تونم کمکت کنم ( دوباره به طرف من چرخید ، امیدوارتر ) ببین ، پایان نامه ی من با دکتر مصدقه ، قبلا دیدم به بچه ها این امتیازو داده ، میرم بهش میگم تو به من کمک می کنی ، اینو به جای پروژه ات ثبت کنه !
- یعنی واقعا میشه ؟
نیکخواه لبخند زد : باهش صحبت می کنم ، سعی می کنم راضیش کنم .
به ساعتش نگاه کرد : تا کی دانشگاهین ؟
- هستم ، تا هر وقت بخواین هستم .
نیکخواه رفت پیش مصدق و گفت تا حدود یک ساعت دیگر نتیجه را به من خبر می دهد.
رفتم پیش نغمه که توی سالن مطالعه بود ، نشستم پشت میز ، با همدردی گفت : چه خبر ؟
شانه هایم را بالا انداختم و حرفی نزدم ، دست هایم را در د ست گرفت : درست میشه ، به قول فروتن خواسته حالتو بگیره ، چقدر دستت سرده !
ژاکتش را به زور تنم کرد .
توی راهرو ، جلوی کلاس قدم می زدم که نیکخواه از پله ها بالا آمد ، قلبم ایستاد . احساس کردم درونم خالی و سرد شد ، متوجه من شد و به طرفم آمد ، می توانستم ضربان قلبم را در تمام سرم بشنوم . انگار یکساعت طول کشید تا نیکخواه به من رسید و لبخند زد : درست شد !
از خوشحالی بالا پریدم وجیغ زدم ، بعد خجالت کشیدم : ممنون ، واقعا ممنون ! حالا چیکار براتون بکنم ؟
- چند صفحه بت میدم تایپ کن .
- هر چند صفحه که بگی !
خندید : شوخی کردم بابا ، ما با هم فامیلیم .
این را گفت و برگشت و از پله ها پایین رفت . با خوشحالی رفتنش را نگاه می کردم که نغمه آمد پیشم : چی بت گفت که اینقدر ذوق کردی ؟
romangram.com | @romangram_com