#آرزو_پارت_53

واقعا مایه ی خجالت بود که یک پسر بیشتر از من آشپزی بلد باشد ، پرخاش کردم : از کجا می دونی ؟

در قابلمه را از دستم گرفت و روی ظرف گذاشت : لیسانسمو اصفهان بودم ، اون موقع خیلی ماکارونی درست کردم.

انگار تمام خستگی به جانم مانده بود : الان به محمد میگم بره غذا بگیره !

ارس لبخند زد : چرا ؟ مگه این چشه ؟

- این که قابل خوردن نسیت !

ارس لبخند زد : اتفاقا خیلی هم خوبه ، سرآشپز مرضیه زحمتشو کشیده !

اشک توی چشمم جمع شد : آره من به این گندگی هنوز آشپزی بلد نیسم ، میشه دیگه مسخره ام نکنی ؟

ارس صاف ایستاد : نمی دونم ایراد از خودته یا واقعا با من مشکل داری ؟ چرا هرچی میگم بد برداشت می کنی ؟ تا حالا شده یه بار با من طرف باشی ، اوقات تلخی نکنی ؟من کی مسخره ات کردم ؟ کی تورو دست انداختم یا هرکاری که باعث اذیت تو بشه ؟ جوری با من حرف می زنی انگار تو هر فرصتی که تورو دیدم یه بدی هم بهت کردم ، بسه دیگه ! فقط یه کم انصاف داشته باش !

این حرفها واقعا خجالت زده ام کرد ، ولی عذر خواهی نکردم ، فقط سرم را انداختم پایین تا دیگر چشمم به آن چشم های قهوه ای سرزنش کننده نیفتد ، ارس گفت : واقعا دلم می خواست از این غذا بخورم حیف که آشپزش دریغ کرد.

از آشپزخانه بیرون رفت ، و بلند به محمد گفت که می رود .محمد از اتاقش بیرون آمد ، و تلفنش را قطع کرد ، کلی اصرار کرد که برای نهار بماند ولی ارس گفت که قرار دارد و باید برود . محمد به آشپزخانه آمد : این یهو چش شد؟

من را دید که بالای قابلمه ی شاهکارم ایستادم : تو غذا درست کردی خاله سوسکه ؟ دستت درد نکنه خانمی !

از کنارش رد شدم و با بی حالی گفتم : اگه می تونی بخور !

این را گفتم و به اتاقم دویدم .





باورم نمیشد ، نه خودم ، نه نغمه و نه فروتن که با دمش داشت گردو می شکست . همه ی بچه های کلاس نمره ی 11 به بالا داشتند به جز من ! با حیرت به آن 9 جلوی اسم خودم زل زده بودم ، نغمه بازویم را کشید : امتحانتو خیلی بد دادی ؟

من زیاد وضعیت خوبی در دوران امتحانات نداشتم ولی نه در این حد ...

- خوب ندادم ، ولی نه دیگه اینقدر گند .

فروتن دست به کمرش زد : بالاخره خیاط هم در کوزه افتاد .

من و نغمه هردو به طرف او چرخیدیم ، به جز ما سه نفر هیچکس جلوی برد نایستاده بود و فروتن تلاشی برای پنهان کردن کینه اش نمی کرد ؛ بغض گلوی مرا گرفت و نغمه گفت : چه بی ربط ! الان وقت مزه پرونیه ؟

فروتن شانه هایش را بالا انداخت : الان موقعشه دیگه ! ( وقتی اشک از چشمم پایین آمد ، لحنش را عوض کرد ) شلوغش نکن ، این فقط واسه ضدحال بوده وگرنه غیرممکنه بندازتت ، برو پیشش یه کم التماس کن .

راست می گفت ، چاره ای جز این نداشتم .

وقتی رفتم پیش مصدق ، با اینکه تصمیم گرفته بودم عادی باشم نتوانستم جلوی بغضم را بگیرم . مصدق انگار مگسی را از خود براند هی می گفت همینه که هست ، هرچه تلاش کردم او را بر سر انصاف بیاورم فایده نداشت ، در همین هاگیر واگیر نیکخواه هم به دفتر آمد ، دکترمصدق با دیدن او لبخندزد و بعد دوباره رو به من اخم کرد : تمومش کنید خانم سلیمی ، همه ی همکلاسیاتون پروژه داشتن به جز شما !

romangram.com | @romangram_com