#ارباب_دو_چهره_من_پارت_49



انا

هم خوشحال بودم هم ناراحت خوشحال از اینکه فهمیدم عشقم زندست و ناراحت از اینکه ازش دور شدم،برام خیلی چیزا رو گفت از اینکه پدر من با لیلا رابطه داشته از اینکه مامانم بخاطر همین موضوع مرده،رسیدم خونه از امیر علی تشکر کردم و رفتم تو خوهن،امیر علی شمارشو بهم داده بود گفت شاید نیازم بشه،رادوین و الین با عجله اومدن طرفم رادوین گفت:کجا بودی؟نمیگی نگرانت میشیم؟. فقط تونستم بگم ببخشید و رفتم توی اتاقم یاد پدرم یاد ارمان افتادم یاد کسایی که عاشقشون بودم،لباسامو با یک دست تیشرت و شلوارک ابی ست عوض کردم و رفتم توی تخت به خواب نیاز داشتم خوابی چندساعته،چشمام کم کم گرم شدن و من به خواب رفتم?😴😴



راوی

مسیح از کلانتری اومد بیرون و زنگ زد امیر علی بیاد دنبالش کله حرفای پدرش تو ذهنش چرخید که اینکه تقصیر لیلا بوده مرگ مادرشون و... هیچی نمیفهمید فقط میخواست شغلشو بدست بیاره و تلافی کله کارا رو از راه قانونی انجام بده،مسیح به مقامش برگشت و به عنوان مامور مخفی از این به بعد میتونست کار بکنه فقط انا و پدرش و ارسین در تهران میدونستن که مسیح زندست.

امیر علی:اقا افتخار میدین بیاین بالا. مسیح لبخندی زد و سوار ماشین شد. امیرعلی:مسیح،میخوای با سالار خان حرف بزگی یک سال بیخیال بشه،نمیدونی وقتی به انا خانوم گفتم زنده ای قیافش چطوری شد،معلومه عاشقته،با سالار خان حرف بزن. مسیح:میخوما همینکارو بکنم خودم دیگه طاقت دوری از انا رو ندارم.

مسیح

هیچ حرفی نزدیم بالاخره به روستا رسیدیم امیر علی رفت لباساشو عوض کرد و اومد دوباره شد همون امیر علی روستایی بی ذوق نمیدونم چرا اینطوری بود رفتیم توی خونه سالار خان با عصبانیت نگامون میکرد گفتم:سا...... سالارخان:ساکت شو مسیح قول قرارمون تا کی بود؟یعنی اینقدر سستی که نمیتونی به قولت عمل کنی؟. امیرعلی:اقا تقصیر من بود من به اقا مسیح گفتم همراهم بیاد. سالار:امیرعلی تو از روستا اخراجی زود اینجا رو ترک کن. _پس منم اخراجم سالار خان. گلناز:پدر جان پس منم اخراجم. همه باهم رفتیم بیرون که سالار خان گفت:مسیح به همه اعلام کن میتونن برگردن تهران هیچکی حق موندن به روستا رو نداره. (این روستا کسانی توشن یا گم شدن یا به عنوان غریبه پذیرفته شدن که باید اونجا به اجبار میموندن.) من:چشم سالار خان. _برای بار اخر بگو پدر بزرگ. نمیتونستم بهش بگم،نمیتونستم بخاطر این چندماه ببخشمش،ولی میخواستم تغییر کنیم میخواستم همه رو ببخشم بعد اینکه لیلا رو به زندان بفرستم با ریلکسی گفتم:خدانگهدار پدر بزرگ. از خونه خارج شدم و با همه بچه ها به طرف تهران راه افتادیم.



راوی

romangram.com | @romangram_com