#آغوش_تو_پارت_56

لبخند بر لب گوشیش رو.از روی عسلی برداشت و رفت بیرون...

غذا چیزی ک خیلی بهش احتیاج داشتم..

تا این حد ک.دلم میخواست ظرف حاوی سوپ رو سر بکشم

با شنیدن صدای در برگشتم سمت پنجره تا ببینم کی اومده

از شنیدن صدای عزیز خانم ذوق زده شدم و قبل از اینکه بخوام برم توی حیاط خودش ب همراه رها وارد اتاق شد...

سلام کردم ک با لبخند قشنگی ک ب لب داشت جوابمو داد..

--این چ حال و.روزیه برای خودت درست کردی مادر... من ک گفتم نرو..

-شرمنده نکنین دیگه عزیز خانم.. نمی خوام سربار باشم... همین امروز هم رها رو با خودم میبرم

-مگه خونه گیر آوردی؟

-میارم شما نمی خواد نگران من باشین..

با این وضعت این بچه رو می‌خوای ایلون ویلون کنی ک چی؟

رها تا نشست کنارم در آغوش کشیدمش...

-دلم برات ی ذره شده بود...

گونمو سفت ب*و*س* ید.

-چ بوی خوبی میدی؟

-جمکران بودیم مادر جات خیلی سبز بود...



حسودیم شد... ب رها....من توی عمرم حتی پامو از تهران بیرون نذاشتم... هیچ وقت زیارت و.سیاحتی نداشتم....

-شما خوش باشین انگار ما خوشیم

ب رها نگاه کردم

-چ خوشکل شده آبجی ما... حسابی بهش رسیدینا

رها از خجالت سرخ شد و حاج خانم زد زیر خنده...

-خوشکل بوده دخترم.. مگه نه. پیشونیش رو ک ب*و*س* ید تنم لرزید..

دلم لک می کشید برای این ب*و*س* ه های مادرانه...

-باورت نمیشه فاطمه جان... اینقدر بهش عادت کردم... ک نگو.. می خواستم اتفاقا ب خودت بگم اجازه بدی پیشم بمونه.... من اکثرا تو خونه تنهام.. باور کن براش کم نمی زارم...

ب رها نگاه کردم... انگار خودش هم بدش نمی اومد... بهش خوش گذشته بود...

-نمی خوام باعث زحمتتون بشه

دست نوازش کشید روی سرش..

-دختر زحمت ک نیست... رحمته..

رها جای دختر نداشته ام... میزاری اینجا بمونه... قول میدم براش مادری کنم...

بغضم گرفته بود.. چرا هیچکس فکر تنهایی من نبود... منم آغوش مادرانه می خواستم.. منم دست نوازشگر می خواستم... منم مادر می خواستم

ولی همه ی این ها دلیل نمی شد ک بخوام رها رو از داشتن این چیزا محروم کنم... من ک شانس داشتن این چیزا رو نداشتم... ولی رها ک داشت....

-تصمیم با خودشه...

عزیز خانم ذوق زده ب رها خیره موند...

--می مونی مادر

رها سر ب زیر شد... می دونستم فکرش درگیره چیه

-نترس آبجی تو خوشبخت باشی منم هستم

نگام کرد

سه روز چنان روش اثر گذاشته بود ک انگار ی رهای دیگه اس.. خانم شده بود... با وقار سر ب زیر.. موندن در اینجا خوشبختش میکرد... مطمئن بودم

لبخندمو ک دید با تکون دادن سر موافقتشو اعلام کرد قبل از اینکه ب*غ*لش کنم عزیز پیش قدم شد ودر آغوش کشیدش

-بفرمایین عزیز جون..

ب سینی رو ب روی عزیز چشم دوختم..

عزیز با لبخند ب پرستارش خیره شد و استکان چایی.رو.برداشت

-ممنونم راضيه جان... حسابی تو زحمت افتادیا

-ن عزیز جون اختیار دارین وظیفمه...

سینی رو گذاشت روی میز

-برم براتون کیک درست کردم بیارم

-حتما از همون کیک هایی ک عباس دوست داره

راضیه از خجالت سرخ شد...

-الان بر میگردم..

رفت بیرون

عزیز همینجور ک می خندید برگشت سمتم..

-خیلی دختر خوبیه.... می خوام نشونش کنم برا عباس...


romangram.com | @romangram_com