#آغوش_تو_پارت_38

سفته ها رو ازم گرفت و پوزخند زد

-انتظار ک نداری این همه پول یامفت رو دو دستی تقدیمت کنم بگم برو دست خدا... ن خیر.. کور خوندی... اگه تو جنس مارو.می شناسی منم جنس شما زنا رو. خوب میشناسم...

چکش رو نوشت و گرفت سمتم

-تو اون کاری ک ازت خواستم رو انجام بده ن تنها اینا رو.پاره میکنم بلکه دو برابر این پولو میدم بهت بری ب سلامت

-حیف ک گیرم

چک.رو.از تو دستش کشیدم

-امروز آمپرت حسابی زده بالا کی چزوندتت؟

-ب خودم مربوطه

بلند شدم و.کولمو برداشتم

-تو هم یاد بگیر ی کم دست ب خیر داشته باش... چیزی از مال. و.منالت کم نمیشه

خندید

-مال و منال کجا بود.. دلت خوشه ها؟ تا ب اون چیزی ک می خوام نرسم دلم راضی نمیشه

-عیب تو و امثال تو همینه ک طمع دارین... حالا هم اینقدر زر زر نکن. می خوام برم

کیفشو برداشت از روی نیمکت و بلند شد

-می خوای برسونمت

-برو بابا...

سری از تاسف برام تکون داد و.منم با اخمی ک داشت توی چهره ام موندگار میشد پا تند کردم و از پارک زدم بیرون

خیالم ک از بابت پول بیمارستان راحت شد برگشتم خونه....

کلیدو ب آرومی چرخوندم و درو باز کردم

وارد خونه ک شدم با ی صدای عجیب و غریب مواجهه شدم..

رفتم سمت اتاق رها درو ک باز کردم از دیدن صحنه ی رو ب رون ب یکباره حجوم بردم سمت پسری ک ب زور رها رو گرفته بود

چنان از روی رها بلندش کردم و کوبوندمش ب دیوار ک صدای استخوان هاشو شنیدم

شوک زده بود و.نمی تونست از خودش دفاعی کنه اینقدر زدمش ک خون بالا آورد و در حالی ک جونی تو بدنش باقی نمونده بود از خونه پرتش کردم بیرون و پیرهنش رو از روی زمین برداشتم و پرت کردم توی صورتش.. اهمیتی ب اون همه نگاه متعجب ندادم... مهم فقط رها بود خودمو رسوندم ب اتاق... لباس بالاتنه اش رو کامل دریده بود پسرک آشغال

همینجور ک گریه میکرد و می لرزید در آغوشش کشیدم

-گریه نکن فدات شم.. گریه نکن..... جنازه اشو انداختم بیرون

آروم نمیشد حالش بد خراب بود..

مجبور شدم ببرمش دکتر و.بهش مسکن بزنه...

روز ب روز این جنس خودشو بیشتر نشون میداد.... اینقدر بیشتر ک ندیده می تونستم سايه همه اشون رو با تیر بزنم ...از اون.روز ب بعد..

رها عوض شد.. ب خاطر این تجاوزی ک ازش قصر در رفته بود حالش بد شد... تنها کسی ک داشتم ،جلوی روم آب میشد...

نمی تونستم بشینم و آب شدنش رو ببینم...

بردمش دکتر..... هر چی گفت گفتم چشم..

رها حرف نمیزد... شده بود ی مجسمه..... مجسمه ای ک بی صدا ب ی نقطه خیره میشد... حالا من بودم ک ی پام بیمارستان بود و ی پام مشاوره

میون تموم این درگیریها باز فهیمه منو احضار کرد و من ک چاره ای ،جز رفتن نداشتم مجبور بود اینبار با انزجار تمام قدم در اون خونه ی نحس بزارم ک با ارزش ترین داراییم رو ازم گرفته بود..

رفتم... اما اینبار دیگه هیچ چیز خونه برام جذاب نبود.. همه فقط نحس بود و نحس...

فهیمه رو ک دیدم مجبور شدم بهش لبخند بزنم..

از اینکه مادر اون پسر رو در آغوش می‌کشیدیم حالت تهوع ب سراغم می اومد....

نشستم کنارش.. گفت دلتنگم شده.... گفت بی،وفا شدم، گفت و.گفت و من فقط ب بدبختی هام فکر میکردم ک با شنیدن صدای نحسش موهای تنم سیخ شد

-میبینم فاطی جونتون اومده؟

حتی نگاش نکردم

-آره دیگه... منتظر بودم تا تو بیای برو بشین تا بیاد موهاتو درست کنه

-چیییییی

هر دو پریدن بالا

-وا.... فاطی قلبم ریخت

-چیکار کنم گفتی؟

-موهای امیر علی رو.مرتب کن

از سر جام بلند شدم

-من تخصصم فقط خانم هاس

-فاطی اذیت نکن دیگه بچه ام امشب میخواد بره پارتی دلشو نشکون... قبول نمیکرد آرایشگرامو اسم تو رو ک آوردم ن نگفت

پوزخند، زدم

قحطی آرایشگر مردونه اومده ک دست ب دامن زنا شده

-زنا ظریف کار میکنن و انگشتاشون لطیفه.. آدم لذت میبره

چنان با غضب برگشتم سمتش ک هر کی جای اون بود خودشو خیس میکرد

-متاسفانه من اصلا ظرافت زنانه ندارم


romangram.com | @romangram_com