#زندگی_مهرسا_پارت_69

-باشه ..هر موقع وسایل حاضر شد بهتون میگم ... فقط خانم گل چی سفارش بدم ..

-واسه خرید گل همراهتون میام .. باشه ؟

مشتی سری تکون داد .. مهرسا خوشحال خندان از مشتی خداحافظی کردو به طرف خونه رفت ..

به اتاقش رفت و لب تابش رو روشن کرد .. موزیک گذاشت و شروع کرد با آواز خوندن . گیتار زدن رو بلد بود.. اما باز هم به خاطر دستورات حاجی هیچ وقت نتونسته بود گیتارش رو با خودش به خونه بیاره .. همیشه تو آموزشگاه می گذاشت و به خونه می اومد.. حالا هم که این جا بود ...با خودش گفت ..

“اول از همه باید یه گیتار بخرم .. سکوت این خونه جون میده واسه تمرین .. ”

..

چند روز بعد وقتی برسام از اتاق خارج شد تا واسه رفتن به شرکت آماده بشه از تو باغ سر و صدایی شنید .. پرده پنجره اتاقش رو کنار کشید .. متوجه مهرسا شد که تو باغچه داره خاک ها رو جا به جا میکنه و مشتی هم چند تا جعبه دستشه .. به اون ها تو جه ای نکرد.. از اتاقش خارج شد و به آشپز خونه رفت ..

میز صبحانه رو دید که چیده شده بود و چای هم آماده بود .. لیوانی چای برداشت .. رو صندلی نشست و صبحونه اش رو خورد.. از همون جا می تونست سر و صدای مهرسا و مشتی روهم بشنوه ..

-مشتی جون .. این جا رو نگاه کن .. خوب کندم .. ..


romangram.com | @romangram_com