#زندگی_مهرسا_پارت_57

نون روی میز ناهار خوری گذاشت .. وسایل تو یخچال و کابینت ها چید ... چای دم کرد .. چند تا تخم مرغ توی ماهیتابه شکوند .. تکه نونی برداشت شروع کرد به خوردن... حسابی گشنه بود .. ظرف ها رو شست . به اتاقش رفت .. باید چمدوناشو باز می کرد ... چمدونش رو باز کرد نگاهی به کمد انداخت . خالی بود و چیزی توش نبود .. .. همه لباسا و وسایلشو توی کمدش چید ...

خوب بود که برسام عادی رفتار می کرد .. این و دوست داشت .. این طوری خودش هم راحت تر بود .. دوست نداشت معذب باشن .. اتاقش مرتب کرد .. کلی لباس نشسته داشت .. سبد لباس چرک ها رو برداشت .. رفت سمت اشپزخونه .. ماشین لباس شویی رو روشن کرد .. همه لباس ها رو داخلش گذاشت .. ..

نگاهی به پذیرایی کرد .. مشتی راست می گفت .. خیلی موقع بود که به اونجا رسیدگی نشده بود .. به طرف پذیرایی رفت .... بهتر بود خودش رو سرگرم می کرد از پنجره پذیرای نگاهش به بیرون از خونه افتاد .. پرده رو کنار زد و بیرون رو نگاه کرد .. یه باغ بزرگ بود .. خیلی خوشکل بود .. الان هم که تازه بهار شده بود تو باغ پر بود از شکوفه . گل ..

پنجره رو باز کرد .. پرده رو کنار زد. عطر فصل بهار تو خونه پیچید .. این حال هوارو دوست داشت ..دست هاش رو لبه پنجره گذاشت .. سرش رو از پنجره بیرون برد و با تموم حسش بهار رو لمس کرد ..

برای چند لحظه همه اتفاق های روز های قبل رو فراموش کرد .. فراموش کرد دیروز بخاطر چند تا کشیده رو سفره عقد نشسته وبه اجبار جواب بله رو داده ..

فراموش کرد بعد از چند ساعت از عقد شون همراه با هون مرد اجباری از اون عمارت فرار کرده و به این خونه اومده ..

اما حالا با تموم حسش داشت از این باغ و از این فصل لذت می برد ..

از پنجره فاصله گرفت .. نگاهی به خونه کرد .. دوست نداشت افکار منفی مزاحمش بشه .. می خواست خودش رو سر گرم کنه تا نتونه به چیزی فکر کنه . حالش رو همین طور نگه داره .. .. این طوری دیگه فکر های منفی به ذهنش نمی اومد .. پس شروع به کار کرد .... باید مقاوم می بود .. اتفاقات زیادی رو پشت سر گذاشته بود ..

به آشپز خونه رفت .. چند تا از کشو ها را باز کرد .. چند تا دستمال پیدا کرد.


romangram.com | @romangram_com