#زندگی_مهرسا_پارت_55

مهرسا چمدون ها رو گرفت .. تشکری کرد در رو بست .. دلش یه دوش آب خنک می خواست .. در اتاق کلید کرد .. به سمت حمام رفت .. داخلش یک وان بود ..

به سمت وان رفت .. پر کرد .. مقداری شامپو بدن توش ریخت .. لباس هاشو در اورد .. به داخل وان رفت .. اب خنک خستگی رو از تنش خارج کرد .. نیم ساعتی طول کشید .. حمام کرد و لباس هاشو عوض کرد .. خیلی بهتر شده بود .. ترجیح داد استراحت کنه و بعد لباساشو داخل کمد بزاره .. روی تخت دراز کشید . چند لحظه بیشتر طول نکشید که خوابش برد .. برسام هم به خواب نیاز داشت .. به اتاقش رفت و با همون لباس رو تخت افتاد .. او هم به خواب رفت .. از شدت ضعف و گشنگی از خواب بیدار شد .. چشم هاشو باز کرد .. نمی دونست کجاست .. انگار حافظه اش پاک شده باشه .. چند لحظه ای فقط فکر می کرد .. اونجا اصلا شباهت با اتاق خودش تو عمارت نداشت .. بعد از چند دقیقه تمرکز همه چیز به ذهنش اومد .. الان تو خونه برسام بعد ..

ضعف داشت و چند وعده غذای رو به خاطر سر دردش از دست داده بود و الان به شدت گرسنه بود .. از تخت بلند شد .. به سر و وضعش نگاه کرد .. بلوز و شلوار بود .. بلوزش کاملا پوشیده و بلند بود .. از صدقه سری حاجی هیچ لباس بی حجابی رو نداشت .. همه لباساش پوشیده بود ه اند و با رنگ ها تیر و سنگین .. به سمت چمدونش رفت و شالی رو برداشت و سرش کرد ..

. در اتاق رو باز کرد .. نگاهی به ساعت کرد .. هشت بود .. با خودش گفت هشت شب یا صبح .. وقتی به پنجره نگاه کرد روشناییی رو دید گفت خوب معلومه روز دیگه .. به طبقه پایین رفت .. کسی نبود .. با خودش فکر کرد احتمالا برسام هنوز بیدار نشده

اول به پذیرای رفت .. بزرگ بود .. اما نه به اندازه عمارت .. تقریبا نیم سانت خاک روی کل خونه نشسته بود .. معلوم بود یه مدته کسی تو این خونه زندگی نکرده یا اگه هم بوده با همین شرایط کنار اومده .. به طرف شومینه گوشه پذیرای رفت .. چند تا قاب عکس رو شومینه بود .. به اون ها نگاهی انداخت .. همشون عکس های خانوادگی بود .. عمو و زن عمو و بردیا .. با خود برسام .. یه عکس تکی هم از عمو و زن عموش بوده .. معلوم بود که برای خانواده اش ارزش زیادی قایل .

به آشپزخونه رفت .. کامل بود . هر نوع وسیله برقی که نیاز بود تو یه خونه باشه رو می شد اون جا پیدا کرد .. ... در یخچال و باز کرد ..... اما از وسایل صبحانه خبری نبود ..

باید در یخچال می بستند و کمدش می کردند .. چای ساز و روشن کرد .. آب جوش آورد .. تو کابینت ها دنبال چای گشت .. چای رو پیدا کرد... یهو صدای سرفه ای اومد .. مهرسا از جاش پرید .. حسابی ترسیده بود ..

-سلام دخترم .. ترسوندمت ..

-سلام مشتی .. صبح بخیر


romangram.com | @romangram_com