#زندگی_مهرسا_پارت_43
-حالا که این همه صفات خوبی داره یکی مثل حاجی باید خیلی این یکی نوه شو دوست داشته باشه که بخواد اون واسه نوه همه چی تمومش مناسب ببینه .. درسته ؟؟؟؟
-یه چیز تو همین مایه ها .. اگه دروغ نخوام گفته باشم .. برام جای تعجبه که حاجی تو رو برام انتخاب کرده ..
- منم مثل توئم ... خودمم دوست دارم بدونم چی توی ذهنش بوده .. می دونی حاجی حتی اجازه نمی داد که جلوی برادرام بی روسری باشم ..... همیشه می بایست حجاب داشته باشم ....ببخشید که رک میگم ... اما اینو نمیتونم بفهمم که چرا منو واسه نوه ارشدشون که خیلی صفت ها مثبتی دارند و از طرفی به دختر باز بودن و هوس ران بودن شهرت داره پیشکش کرده..
برسام زیر خنده زد .. با صدای بلندی خندید .. دائم با خودش می خندید و می گفت .. این دختره دیگه کیه .. چقدر پررو .. صاف جلو روم واستاده میگه .. دختر باز و هوس ران ..
-میشه بگی یه چای برام بیارن ..
-چای اذیت نمیکنه .. ؟؟
-نه اکثرا با خودن چای بهتر میشم ..
برسام سری تکون داد و به گارسون گفت که چای بیاره ..
ما بقیه صبحونه تو سکوت خورده شد.... برسام از جاش بلند شد و میز رو حساب کرد .. سمت ماشین رفتند .. یک ساعتی بود که صبحانه خورده بودند .. توی مسیر بودند که تلفن مهرسا به صدا اومد .. مهرسا که چشم هاشو بسته بود و در حال استراحت بود چشم هاشو باز کرد .. موبایلش رو برداشت .. شماره فرهاد بود ..
romangram.com | @romangram_com