#زندگی_مهرسا_پارت_16

- این چند روز هیچی نخورده .. چند کیلویی کم کرده .. دیگه طاقت نمیارم .. بعضی موقع ها دوست دارم قید همه چیز رو بزنم و تمومش کنم .. اما باز هم به خاطر خودش سکوت میکنم .. بعد از ما دیگه خیلی تنها میشه .. هر چند الانم خیلی تنها .. اما لااقل یه پشتوانه براش میمونه ..

الهه :

- مردهامون شاید نفهمن .. اما ما که خانومیم می دونیم به اجبار ازدواج کردن چقدر سخته .. امیدوارم همونطور که بابا میگه مهرسا بتونه از پسش بر بیاد .. اتفاق دیگه ای این وسط نیوفته ..

مینا :

- چی بگم .. فقط دعا میکنم بعد از همه اینها منو هنوز مادر خودش بدونه ..

الهه :

- نگران نباش .. حتما این طوره

برسام هم فارغ از حرفهای برادرش و پسرعمو هاش فقط به مهرسا فکر میکرد.

چند سالی بود که اون رو ندیده بود .. هیچ ذهنیتی از اون نداشت .. جالب بود که هنوز ندیده بودتش .. از وقتی اومده بوده اند مهرسا از اتاقش بیرون نیومده بود .. با خودش گفت .. اینا همش حیله زنانه است .. دوست دارن ادم نازشون رو بکشه .. دیگه نمی دونه من منتظرم یه چیز ببینم سریع زیر قول وقرارم بزنم .. خدا کنه زودتر این مسخره بازی ها تموم بشه منم برم سراغ زندگیم .. این همه ساله به خاطر خود رای بودن اون ها قید زندگی با خانواده ام رو زدم .. حالا بیام بازم زیر حرفشون برم . عمرا .


romangram.com | @romangram_com