#ز_مثل_زندگی_پارت_81
ـ ما بر مي گرديم .
ـ واه كجا بر مي گرديد ؟
ـ تو گفتي مادرت و خاله و فاميلات هم هستن .
ـ عزيزم مامانم و خاله م اومدن يه كم خنده شوخي كردند و گفتند مزاحم جوون ها نمي شن بعد هم رفتند ، اينا هم همه فاميل هامون و دوست هاي فرزين هستند .
گلابتون نگاهي به آهو انداخت . با نگاه تصميم گرفتند كوتاه بياييند و بمونن .
همان طور كه پشت سر فريده مي رفتند و او راهنمايي شون مي كرد گلابتون سرش رو جلوي گوش آهو برد و گفت :
ـ يه ذره مي مونيم بعد ميريم ها ، خوشم نمياد تو جمع اين ديوونه ها باشم .
آهو سري تكان داد .
فريده سرش رو برگردوند و گفت : بچه ها اول بياييد بريم شما رو به ميزبان معرفي كنم
=======================
دنبال فريده راه افتادند به پسري رسيدند كه سرپا ايستاده و از دور براي كسي دست تكان مي داد . فريده لبخندي زد و گفت :
ـ فرزين اينم دوستاي گلم ، تازه رسيدند .
فرزين برگشت و به آن دو نگاه كرد . لحظه اي نگاهش برق زد و بعد با لبخند گفت :
ـ به به چه دوستاي خوشگلي .
گلابتون سريع اخم كرد فريده خنديد و گفت :
ـ بچه ها اينم فرزين پسرخاله م ، ميزبان امشب .
گلابتون سري تكان داد كه سريع بروند ولي فرزين دستش را جلو برد و گفت :
romangram.com | @romangram_com