#ز_مثل_زندگی_پارت_36
دامون زد زير خنده بعد برگشت نگاهش كرد و گفت : دست خالي راهت نمي دم .
آهو دستي تكان داد و گفت : حالا ببينم شايد يه چيزي خريدم .
تا جلوي اتاق گلابتون رفته بود كه گفت :
ـ راستي داري جشن ميگيري ديگه .
ـ آره .
ـ مي تونيم دوستامون رو هم دعوت كنيم ؟
ـ نه بابا مجلس رو زنونه نكنيد .
ـ دامون فقط چند تاشون .
بعد از دهنش پريد : مگه دوست دختر خودت نمياد ؟
دامون برگشت او را نگاه كرد با تعجب ابرويش را بالا برد و د رهمان حالت نگه داشت آهو سريع گفت "هيچي" و داخل اتاق رفت و در رو بست .
هووووو آروم .
آهو تك خنده اي كرد و گفت : بچه ها رو هم دعوت كنيم ؟
ـ كدوم بچه ها ؟
ـ بچه هاي كلاس ديگه .
گلابتون با تعجب نگاهش كرد و گفت : همه شون رو ؟
آهو همان طور كه روي تخت مي نشست گفت : نه بابا فقط چند نفرشون .
گلابتون شانه اي بالا انداخت و گفت : نمي دونم فقط به گوش فروزنده نرسون كه بشنوه خودش رو نخود هر آشي مي كنه .
آهو سري تكان داد و قبول كرد .
***
زنگ تفريح خورده و خانم شفق رفته و برگه ها رو دست نماينده كلاس داده بود تا پخش كنند . كتي نماينده كلاس برگه هاي آهو و گلابتون رو با هم روي ميزشان گذاشت . هر دو كه منتظر بودند سريع برگه هاشون رو تو دست گرفتند . سريع لبخند رو لب گلابتون نشست نمره ي كامل گرفته بود . آهو لبخند او را كه ديد سري در برگه اش انداخت .
ـ كامل شدي ؟
romangram.com | @romangram_com