#ز_مثل_زندگی_پارت_2

ـ بيداره ديگه .

ـ نمي دونم . براي صبحونه نيومد گمونم هنوز خوابه .

ـ خواب زمستوني مي كنه ؟

در حالي كه دستش را روي نرده ي قطور چوبي كه رنگ قهوه ي تيره داشت ، گرفته بود پله ها را طي كرد .

در اتاق آهو را باز كرد و با ديدن او كه روي تخت خوابيده و يك پايش از لبه ي تخت آويزان مانده بود سمتش دويد . روي كمرش پريد نشست . آهو كمي دست و پا زد و بدون باز كردن چشمش "هوووووم" گفت .

گلابتون با كف دست به شانه ي عريان او كه يقه ي بلوز نخي اش با بي نظمي از شانه اش سر خورده بود زد و گفت : پاشو خرس خوش خواب .

آهو سعي كرد چشم هاشو باز كنه . با چشمان خواب آلود و نيمه باز گفت :

ـ ساعت ...

خميازه اي كشيد و گفت : چنده . !!؟

ـ ساعت 10 .

آهو شوكه سرش را بالا گرفت و گفت : واي نه ، پس مدرسه چي ؟

گلابتون خنديد و گفت : خنگه جمعه س .

انگار خيالش راحت شده بود . دوباره سرشو روي بالش برگرداند و گفت :

ـ خُب پس .

گلابتون نك موهاي نارنجي او را با سر انگشتانش گرفت كشيد و گفت :

ـ مي خواهيم بريم خونه ي باران اينا . مگه يادت نيست ؟

آهو چشمانش را باز كرد و نگاهش رو به سمت ساعت ديواري كه شكل مسخره ي آدمي كه در حال دويدن داشت و كله اش ساعت بود ، دوخت . ثانيه شمار قرمز ساعت را تا يه مسيري دنبال كرد و بعد گردنش رو چرخوند تا او را كه روي كمرش نشسته بود رو ببينه .

ـ باران رو آوردند خونه ؟

ـ آره ، تو كلاً تو هپروتي ها . پاشو آماده شيم .

آهو با دستانش سعي كرد اونو هُل بده .

ـ راحتي گير آوردي ؟

ـ پاشو .

romangram.com | @romangram_com