#یه_نفس_هوای_تو_پارت_81
پوریا:
- سحر گفته به من زنگ بزنید.
- نه من خودم وقتی حال خرابش رو دیدم خواستم بفهمم جریان چیه که باهاش سرد برخورد می کنید.
پوریا:
- نمی دونم بهتون بگم یا نه!
- اگه می شه بگید شاید کمکی از دستم بر اومد.
سحر گوشش رو چسبونده بود به گوشی و سعی می کرد صدای پوریا رو بشنوه حس کردم چیزی که پوریا تو گفتنش دودله شاید سحر رو بیشتر ناراحت کنه. به خاطر همین بهش گفتم:
- ببخشید چند لحظه گوشی.
با دست جلو گوشی گرفتم و به سحر گفتم بره بیرون پیش مامانم.
سحر:
- نه می خوام ببینم چی می گه.
- برو خودم بهت می گم.
سحر سرش رو داد بالا یعنی نه، گفتم:
romangram.com | @romangram_com