#یه_نفس_هوای_تو_پارت_57

- آره دیگه باید جهیزیه ات رو کامل کنم که همین روزاست، بری.

بابا یه لبخند گرم زد با این که خجالت کشیدم البته یه کم، چون دیگه بیست و دو سالم بود و جایی واسه خجالت بیشتر نبود رفتم بوسیدمش و گفتم:

- بابای کلک این جور که شما گفتید نزدیک بود غش کنم تمام ذوقم داشت کور می شد.

بوی اسفند اومد مادرم طبق معمول برای چشم نظر، داشت تو آشپزخونه واسه من اسفند دود می کرد.

صبح با باز شدن چشمام طرح یه لبخند هم روی لبهام شکل گرفت با توکل بر خدا از روی تخت پایین اومدم وقتی تو آینه دستشویی خودم رو نگاه کردم متوجه برق چشمام شدم که دوباره برگشته بود. برق زندگی، با روحیه خوب رفتم سرکار.

نسیم رو بیرون ساختمون شرکت دیدم که از ماشین رادین پیاده می شد.

- سلام صبح بخیر عـــزیـــزم.

نسیم:

- سلام خانوم. آفتاب از کدوم طرف دراومده امروز شارژی و لبخند به لبهای مبارک هست.

بعد از این حرف به آسمون نگاه کرد.

نسیم:

- امروز اصلاً خورشید نداریم چه برسه آفتاب همش ابر سیاهه.

- از جای همیشگی دراومده بیا بریم کم زبون بریز.

romangram.com | @romangram_com