#یه_نفس_هوای_تو_پارت_53

منشی با یک لبخند رو لبش گفت:

- تموم شد

- بله، خیلی طول کشید.

منشی:

- آره، 45 دقیقه شد وقتش معمولاً نیم ساعته.

- لطفاً هم مبلغ ویزت رو بگید هم یک وقت برای آخر هفته برام بذارید.

منشی:

- مبلغ... تومان چهارشنبه ساعت هفت خوبه.

- چهارشنبه اش خوبه، ولی ساعت شش، اگر می شه.

منشی:

- باشه مشکلی نیست همون 6 بیاید.

ویزیت رو پرداخت کردم از ساختمون که بیرون اومدم حس می کردم یه سنگینی بزرگ از روی قلبم برداشته شده. احساس سبکی می کردم، یه شادی کوچولو هم تو دلم رخنه کرده بود و باعث می شد گاه گاهی لبخند بزنم به خودم گفتم نسترن خانم کار درستی انجام دادی رفتی مشاوره حالا هم یه جایزه خوب داری یه خرید حسابی، زنگ زدم مامان رو در جریان گذاشتم دیرتر می رم خونه.

تو خیابون راه می رفتم همین طور که ویترین مغازه ها رو می دیدم به حرفای دکتر فکر می کردم صداش هنوز تو گوشم بود و جز صدای دکتر که تو سرم می چرخید صدای بوق ماشینا و شلوغی خیابون رو نمی شنیدم.

romangram.com | @romangram_com