#یه_نفس_هوای_تو_پارت_26
- اشکال نداره، بذار راحت باشه نمیاید تهران؟
نسرین:
- نه فعلاً که سامان مرخصی نداره نمی تونیم بیایم. مامان خونه نیست؟
- نه نمی دونم کجا رفته.
نسرین:
- باشه من برم ببینم این بچه کجا رفت به همه سلام برسون.
- سلامت باشی تو هم به آقا سامان سلام برسون خداحافظ.
تلفن رو قطع کردم و روی مبل یک نفره کنار میز تلفن نشستم. نسرین هشت سال از من بزرگتره و پنج سال پیش با پسرداییمون سامان، ازدواج کرده بود و چند ماه بعد عروسیشون به خاطر کار سامان رفته بودن عسلویه و نسرین هم چون عاشق همسرش بود شرایط سخت زندگی اون جا رو تحمل می کرد. خدا رو شکر الان زندگیش با وجود دختر دو ساله اش، موژان بهتر شده بود و غریبی کمتر اذیتش می کنه. هیچ وقت با خواهرم صمیمی نبودم که بخوام باهاش درد و دل کنم، حق با نسرین بود یه ماه بود زندگی رو به همه تلخ کرده بودم ولی دست خودم نبود. حرفای پژمان و کاراش تو سرم می چرخید و من افسوس وقتی رو که براش گذاشتم می خوردم یه دفترچه تبلیغاتی کنار تلفن بود با یه خودکار برداشتم و همین جوری که فکر می کردم دور عکس و شکل های دفترچه رو با خودکار پر رنگ می کردم که چشمم به یه کادر سبز خوشرنگ افتاد نوشته بود مشاوره با خانم دکتر نفیسه روشن روانشناس و.... چه اسم قشنگی نفیسه روشن... روشن... یه فکر مثل جرقه تو ذهنم روشن شد. بهتره برم پیش یه مشاور شاید با حرفاش کمکم کنه... آره... شاید این خانم دکتر بتونه زندگی تاریک منو مثل اسمش روشن کنه... اجاره ندادم تردید بیاد سراغم و به شماره ای که پایین کادر بود تماس گرفتم.
- سلام دفتر مشاوره بفرمایید.
یه صدای دخترونه خیلی آروم تو گوشی پیچید که ناخوداگاه بهت آرامش می داد تو دلم گفتم؛ این خانم دکتر تو انتخاب منشی هم دقت کرده احتماًلا کارشم با همین دقت و ظرافته.
منشی:
- الو بفرمایید.
romangram.com | @romangram_com