#یه_نفس_هوای_تو_پارت_23

روش رو کرد طرف پنجره حس کردم خیلی تند رفتم دستاش رو گرفتم و صورتش رو بوسیدم.

- معذرت می خوام عزیزم این روزا زیاد حالم خوش نیست همش به پر و پای همه می پیچم.

نسیم:

- خب بگو چی شده مشکل خانوادگی داری یا...

- نه مشکلی ندارم.

دیگه چیزی ازم نپرسید و سعی کرد بحث رو عوض کنه.

نسیم:

- راستی داداشم قراره محل کارشون عوض شه میان چند تا خیابون بالاتر از شرکت ما.

یه نگاه عاقل اندرسفیه بهش کردم که خب این به من چه ربطی داره، خواست چیزی بگه که منصرف شد تا وقتی که ازم خداحافظی کرد دیگه حرفی نزدیم.

حرفای نسیم رفتار و حرفای آقای رستگار می اومد جلو چشمم ولی نمی تونستم قبول کنم که حرکاتش از عشقه و منظور دیگه ای نداره با بلایی که پژمان سرم آورده بود تو این یه ماه فهمیده بودم خیلی بدبین شدم یا به قول خودم عاقلتر.

از اتوبوس پیاده شدم از ایستگاه تا خونه مون کمی پیاده روی داشت، خونه مون وسطای یه کوچه طولانیه، با کلید در رو باز کردم وارد حیاط که شدم صدای زنگ تلفن رو شنیدم ولی کسی گوشی رو بر نمی داشت خودم رو رسوندم جلو در هال تا کفشام رو در بیارم صدا قطع شد.

- سلام، مامان... مامان نیستی.

یه سرک کشیدم، آشپزخونه و اتاقها نبود. دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد شماره نسرین خواهرم بود.

romangram.com | @romangram_com