#یه_نفس_هوای_تو_پارت_198
- من هیچ فکری در موردت نمی کنم.
بعدم با قدمای محکم ازم دور شد. در همون حالت موندم... از شنیدن حرفاش اشکام جاری شد... کمی که گذشت بلند شدم و لامپا رو خاموش کردم و رفتم اتاق خودمون، خودم رو انداختم رو تشکی که من و نسیم روش می خوابیدیم. سرم رو فرو کردم تو بالشت و بعد از کلی گریه خوابم برد. وقتی از خواب بیدار شدم کسی تو اتاق نبود. ساعت نگاه کردم 10:30 بود، خیلی خوابیده بودم. رفتم جلو آینه ی اتاق، قیافه ام داغون بود، ناامیدی تو نگام موج می زد، تصمیم گرفتم بهش فکر نکنم. حوله ام رو از ساک درآوردم، رفتم دوش گرفتم. وقتی اومدم بیرون همون تونیک آبی که رادین خریده بود، پوشیدم. نمی دونم اگه می خواستم فراموشش کنم، پوشیدن هدیه اش واسه چی بود! شلوار جینی که نسیم برام خریده بودم، پوشیدم و شال سفیدمم برداشتم. رفتم طبقه پایین تصمیم گرفتم اول صبحانه بخورم بعدش برم دور و اطراف بچرخم.
****
نشسته بودم روی یه سنگ بزرگ و با یه چوب نازک و بلند به آب ضربه می زدم از حرف دیشب رادین هنوز دلم می سوخت و آتیش می گرفتم. چرا حداقل جوابش رو ندادم، از دست تیکه های خاله اش و مادرش کم ناراحت نمی شدم که اینم شروع کرده بود به تیکه انداختن با یادآوری هر حرف برای این که اشکی که تو چشمام حلقه زده بود نریزه ضربه محکمتری به آب رودخونه می زدم و زیر لب یه چیزی بهشون می گفتم.
- پسره مغرور از خودراضی به من می گه از جنس مذکر خوشت میاد.
- ببخشید نباید دیشب...
با صدای جیغ من حرفش نصفه موند. جیغ بلندی زدم و چوب از دستم پرت شد، بیرون... دستم رو گذاشتم روی قلبم که دیوونه وار خودش رو به قفسه سینه ام می کوبوند... از ترس اشک چشمامم خشک شد... برگشتم دیدم رادین تو فاصله چند قدمیم وایساده و با نگرانی نگام می کنه.
رادین:
- نسترن منم چرا ترسیدی!
با لکنت گفتم:
- این... جا... چی... کار...
رادین:
romangram.com | @romangram_com