#یه_نفس_هوای_تو_پارت_196
وقتی رفت، به هومن و عشقش فکر می کردم. واسش دعا کردم که اگه دخترِ لیاقتش رو داره بهم برسند... گوشیم زنگ زد، شماره رو نگاه کردم، شماره موبایل مامان بود. معمولاً اخر شب بهم زنگ می زد و اتفاقات روز رو می پرسید.
- سلام مامان گلم.
مامان:
- سلام عزیزم، خوبی؟
- من خوبم شما خوبی؟ بابا خوبه؟ دخترت رو نمی بینی خوش می گذره؟
مامان:
- بابا هم خوبه... نه مادر... دلم برات تنگ شده... ما فردا صبح برمی گردیم خونه تو کی میای؟
- من فکر کنم دو روز دیگه میام. جاتون واقعاً خالیه... راستی مامان چه امشب زود زنگ زدی لابد خسته ای می خوای زود بخوابی...
مامان:
- نسترن من که امشب دیرتر زنگ زدم... ساعت دوازده ست!...
اوه یعنی من یک ساعت و نیم داشتم با هومن حرف می زدم!!! بعد از کمی صحبت، از مامان خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم تو جیبم... دوست نداشتم برم تو. هوا خیلی خوب بود یه کم راحت تر نشستم رو تاب و سرم رو تکیه دادم و چشمام رو بستم و باز حرکت آروم تاب بود که منو به خلسه می کشوند. این سری به عشق خودم فکر می کردم به حسی که هر روز بیشتر می شد و به عشقی که مثل پیچک تو دلم ریشه کرده بود و هر روز قسمت بیشتری از احساسم رو درگیر خودش می کرد... باز تاب سنگین شد و از حرکت ایستاد بدون این که چشمام رو باز کنم گفتم:
- هومن باز که برگشتی!
romangram.com | @romangram_com