#یه_نفس_هوای_تو_پارت_194


یه نگاه عاقل اندر سفیه کردم و گفتم:

- تو هنوز باهش حرف نزده عزای مخالفت مامانت رو گرفتی! اول از اون مطمئن شو بعد.

هومن:

- می ترسم بهش بگم جواب رد بده.

- خب اگه واقعاً می خوایش نباید نارحت شی. باید تلاشت رو بیشتر کنی تا دلش رو بدست بیاری... مگه این که کسی تو زندگیش باشه.

هومن:

- نه نیست من در موردش تحقیق کردم خانوادش رو دورا دور می شناسم. آدرس خونه شون رو می دونم و خیلی چیزای دیگه.

- تحت هر شرایطی می خوایش؟ حتی اگه مادرت مخالفت کنه.

هومن:

- احساسم زودگذر نیست که بتونم فراموشش کنم من هر کاری برای بدست آوردنش می کنم. می دونی علاوه بر ظاهرش، اخلاق خوبی داره... خیلی سنگینه، من از دخترای این جوری خوشم میاد... نه مثل این دخترایی که دانشگاه و خیابون رو با مجلس عروسی اشتباه می گیرن، حد خودش رو می دونه و خیلیم خوش پوشه.

تو دلم گفتم از این داداش، اون خواهر عجیبه! اگه از دختر سنگین خوشش میاد چرا جلوی هاله رو نمی گیره! هومن باز انگار ذهنم رو خونده باشه گفت:

- اون جوری نگاه نکن آره هاله لباس پوشیدنش زیاد درست نیست منم دوست ندارم ولی مامان طرفدارشه... بگذریم...


romangram.com | @romangram_com