#یه_نفس_هوای_تو_پارت_137
سحر:
- می گم که سالمم.
- ناراحت نشیا ولی باور نمی کنم چه طور کارش رو نصفه گذاشته و بدون این که چیزی رو ازت بگیره ولت کرده.
سحر:
- خب... خب... اوم... چند تا دلیل داشت یکی این که خواهرش زنگ زد که داره میاد اون جا و بقیه اش رو نمی تونم بگم... فقط بدون که...
- مطمئنی؟
سحر:
- اگر می خواستم دروغ بگم که اصلاً واست تعریف نمی کردم، مطمئنم.
یه نفس صدا دار کشیدم. پـــوف پس حسابی شانس آورده بود وگرنه هزار تا دردسر داشتیم. حالا که خیالم راحت شده بود باهاش مهربون تر شدم و کلی دلداریش دادم، کلی براش حرف زدم، گفتم؛ سحر عزیزم تو اگه حتی با اون آشتی کنی و کلاً در اختیارش باشی اون باهات نمی مونه اون دلش باهات نیست سعی کن فراموشش کنی، گفتم و گفتم... ولی باز می ترسیدم بره سراغ پوریا و اونم کار ناتمومش رو تموم کنه و سحر رو مغموم و دلشکسته تر رها کنه... ازش قول گرفتم اگر دلتنگی اذیتش کرد به من بگه و هیچ کاری بدون مشورت من نکنه... احساسش واقعاً ضربه خورده بود. واسش دعا کردم این عشق پوشالی رو زودتر فراموش کنه. ساعت 6:30 بود که دیگه بلند شدم، برگردم... از اتاق که اومدیم بیرون برادرش و یه پسرِ دیگه نشسته بودند و حرف می زدند. با دیدن ما بلند شدن و سلام و احوال پرسی کردند. یه چند دقیقه ای پیششون وایسادم بعد حدافظی کردم و برگشتم خونه.
10 روز مونده بود به عید و من هنوز خرید عیدم رو نکرده بودم. به نسیم پیشنهاد دادم که بریم خرید. اونم چون مثل من وقت نکرده بود چیزی بخره با هم هماهنگ کردیم بعد از ساعت کاری بریم. توی ماشین نسیم به رادین گفت:
- ما رو مرکز خرید بوستان پیاده کن، خودمون برمی گردیم.
رادین:
- منم میام. عید واسه منم هست دیگه، منم خریدام رو نکردم.
romangram.com | @romangram_com