#یه_نفس_هوای_تو_پارت_132
تشکر کردم و اومدم بیرون...
به نسیم اطلاع دادم که قراره برم کرج و همون لحظه از شرکت زدم بیرون و با هزار هول و ولا ساعت سه رسیدم دم خونه شون... خودش در رو باز کرد. چشماش از گریه زیاد پف کرده و قرمز بود. تا منو دید خودش رو انداخت بغلم و شروع کرد به گریه کردن. خونه شون کسی نبود. رفتیم اتاقش و آروم از خودم جداش کردم.
- سحر اول بگو چی شده؟ دارم دیوونه می شم کسی طوریش شده؟
سرش رو به نشونه نه برد بالا. من که از استرس زیاد داشتم خفه می شدم با ناراحتی گفتم:
- حرف بزن این همه راه رو نکوبیدم بیام این جا واسم سر تکون بدی.
سحر:
- پوریا باهام قهر کرده.
ناخواسته یکی زدم تو سرش، خودشم از حرکت من تعجب کرد و یه لحظه گریه اش بند اومد با عصبانیت و مسلسل وار گفتم:
- دخترِ دیوونه این رو نمی تونستی پای تلفن بگی، داشتم سکته می کردم... دلم هزار راه رفت با اون گریه هات، اون آدم بی ارزش انقدر گریه کردن داره!
بعدم یه نفس بلند کشیدم و ادامه دادم:
- حالا درست تعریف کن ببینم چی شد که عقل تو کلت افتاد... باهاش بهم زدی؟
سحر:
romangram.com | @romangram_com