#یه_نفس_هوای_تو_پارت_131
اولین چیزی که صبح باهاش رو به رو شدم نگاه نگران رستگار بود.
رستگار:
- سلام حالتون خوبه خانم صابر.
- سلام ممنون خوبم.
رستگار:
- دیروز خیلی نگرانتون شدم به خانم قدیری گفتم ببرمتون دکتر، گفتند برادرشون تو راهه.
- بله برادرشون اومدند دنبالمون.
به مغزم فشار آوردم... آره دیروز نسیم یه چیزایی درباره نگرانی رستگار گفته بود ولی من به قدری حالم بد بود که توجهی نکرده بودم. قیافه اش هنوزم نگران بود، انگار باور نداشت خوبم یعنی انقدر دوسم داشت! این دفعه به جای نسیم خودم دلم براش سوخت و دوباره باهاش مهربون شدم. از اون روز که سرم داد زده بود سرد برخورد می کردم، اونم مثل یه جوجه ای که از مادرش دوره پرپر می زد... حالا که خودم دوست داشتن رو درک می کردم نباید باهاش بد رفتارمی کردم... یه لبخند کوچیک زدم که از لبخندم روحیه گرفت و گفت:
- نسترن خیلی خیلی...
بقیه جمله اش رو خورد و از جلوم رد شد و رفت اتاق بغلی قسمت مدیریت مالی... نمی دونستم باهاش چیکار کنم، نه دلم می اومد دوباره بد رفتار کنم، نه می شد مهربون رفتار کنم. فعلاً وقت نداشتم به رفتار رستگار فکر کنم شونه بالا انداختم و رفتم سمت میز خودم.
****
تازه از ناهار برگشته بودم که سحر به گوشیم زنگ زد و به جای حرف زدن، فقط گریه می کرد. بد جوری هول کردم. هر چی ازش می پرسیدم چی شده، واسه کسی اتفاقی افتاده، فقط می گفت بیا این جا حالم بده، یه شونه می خوام برای گریه کردن. گوشی رو قطع کردم و عصبی و ناراحت رفتم سمت دفتر آقای ناصری با این که دیروز مرخصی گرفته بودم ولی باز نمی تونستم آروم باشم و بعد ساعت کاری برم سراغ سحر... خدا رو شکر آقای ناصری مرد فهمیده ای بود، خودش از صورتم فهمید ناراحتم... تقاضای مرخصی کردم و قول دادم دیگه تکرار نمی شه با مهربونی گفت:
- نسترن جان شما جای دختر منی. خودت رو انقدر ناراحت نکن مشکل و گرفتاری واسه همه هست. اگر کمکی از دست من بر میاد بگو.
romangram.com | @romangram_com